خالد رسول پور از دهه هفتاد به طور جدی مشغول نوشتن داستان است اما متاسفانه به خاطر محدودیت های غیر منطقی، از شبکه مرسوم انتشارات که میدان طبیعی ابراز وجود هر نویسنده می تواند باشد محروم است. به سراغ وبلاگش « رمز آشوب» می رویم و در بخش داستانک، دو قصه بسیار کوتاه را برای تان دستچین می کنیم. تاثیر اولیه از نوشته هایش حاکی از حجم بغضی است که در سینه این قصه گوی مجرب جمع شده است. به همین خاطر، شاید ناخودآگاه، کمی نگرانی وجود دارد از اینکه قصه هایش به غمناله های مرسوم نزدیک شود ولی به سرعت متوجه عبور یک آتشنشان مجرب می شویم که از درون آتش کلیشه ها سالم و خلاق بیرون می آید.
آبی ِ مات ِ بوسه
دختر همسايهمان روسری ِ آبي به سر ميبندد.
چند روز پيش كه از خانه بيرون ميرفتم، پشتِ شيشهی مات ِ پنجرهی رو به كوچهشان، سايهی آبي بزرگي ديدم كه تكان ميخورد.
دختر همسايه بود كه سرش را به شيشه چسبانده بود و نگاهم ميكرد.
به خانه كه برگشتم، امتحان كردم و ديدم از پشت شيشهی مات، نميشود چيزي ديد. پنجرهی رو به كوچهی اتاق من، شيشهی مات ندارد.
ديروز دخترك را دم ِ در ديدم. زيبا بود. ايستادم و خيرهاش شدم. بيآنكه نگاهم كند برگشت و در را محكم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شيشهی مات، سايهی آبي را ديدم.
امروز صبح، باز دخترك را ديدم، دم درشان. سلام کردم. با غيظ نگاهم كرد، برگشت و در را محكم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سايهی آبي را ديدم كه پشت شيشهی مات پيدا شد و طرح نامشخص ِ لبهايش را، كه به شيشه چسبانده بود و برايم بوسه ميفرستاد.
عاشقش شدهام.
براي پنجرهی رو به كوچهی اتاقم، شيشهی مات خريدهام.
چند ساعتي است كه هر دو – من و او – از پشتِ شيشههاي ماتمان، به سفيديِ مات كوچه خيره شدهايم و هر دو با خود ميگوييم: همين حالا، حتما، او هم پشتِ شيشهی ماتش ايستاده و من را نگاه ميكند.
خاک
بهار بود.
اولين بار بود كه پدرم، مادرم را ميديد.
فهميده بودند كه مالِ هم خواهند بود.
پدرم او را بوسيده بود. همديگر را بوسيده بودند.
بهارِ سالِ بعد كه من به دنيا آمدم، به مادرم خبر دادند كه پدرم را در كوههاي كردستانِ عراق، كشته يافتهاند.
مادر پرسيده بود: بار قاچاقی كه آورده بود كو؟
بارِ قاچاقش را كه هنوز پشتِ قاطرهايش بود، آورده بودند: چهار گوني پر از خاك. مادر گريه کردهبود.
گفته بود: پسرم را هم خواهند كشت!
بهارِ امسال كه مادر مرد، براي اولین بار همسرِ آيندهام را ديدم.
فهميدیم كه مالِ هم خواهیم بود.
بوسيدمش. همديگر را بوسيديم.
بهارِ سالِ آينده، من را خواهند كشت.
وبلاگ رمز آشوب
ویژهنامهای برای مجموعه داستان «زیر ناخنهای شوهرم» نوشتهی خالد رسولپور