رفته بودم رو صندلی تا لامپ سوخته رو عوض کنم. شوهرم از راه رسیده به شوخی گفت:
وای… عزیزم، مگه من مُردم که تو داری لامپ عوض میکنی
و دوید طرفم… در حالیکه آخرین پیچ لامپ سالم رو میپیچوندم گفتم: خودتو لوس نکن. پس وقتی تو نیستی کی به امورات خونه میرسه؟ همیشه منم دیگه
و اومدم یواش از صندلی بیام پایین، که نذاشت و دستاشو باز کرد با عشق ومهربانی تمام گفت:
بپر بغلم!
ناز کردم.
وای… من آخه سنگینم
چشمهاش هم میخندید…
میگم بپر!
بابا مگه خودت نگفتی دوسه کیلو اضافه کردی
عشق این چیزا رو نمیفهمه، بپر!
با لبخند گفتم علی الله و دستهامو باز کردم بالا گردنش و چشمامو بستم و خودمو مثل اوائل ازدواج برای یه دور چرخوندن دور اتاق آماده کردم. هر چی بدنم پایینتر اومد میدیدم نه از گرما خبری هست و نه از نرمی آغوش، تا اینکه مثل معذرت میخوام پِهِن نقش زمین شدم. تموم بدنم درد میکرد.
دیدم شوهرم با چشمهای گردشده از تعجب به طرفم میاد و هی میگه معذرت می خوام ، ببخشید…
با بغض میگم: …..(بوق) پس چرا جاخالی دادی؟
میگه: «به خدا تقصیری نداشتم یهو تا خودتو ول کنی فکرم رفت به اینکه اگه کمرم نتونه سنگینی تو تحمل کنه و دیسکم در بره و چند روزی نتونم سرکار برم و عمل جراحی بخوام و پول نداشته باشیم و تو و بچهها گرسنه بمونی و …»
نشون به اون نشون که من یک هفته تموم تو تختم خوابیده بودم و شوهرم کوتاه نمیومد که میبینی اگه من میخوابیدم زندگیمون لنگ میشد
امان از عشق با حساب کتاب آقایون…