وبلاگ «چهارسوق» همانطور که از اسمش پیداست می تواند محل گذر، ثبت و معرفی شخصیت هایی باشد که از سراسر ایران در آن گرد می آیند. چهارسوق به نوعی همان تهران بزرگ است که گرداورندهِ تمامی هویت های ایرانی است.
وبلاگ «چهارسوق» بهناز جلالی پور روزنامه نگار مطرح داخل کشور، پر است از گفتگوهای دو طرفه که با لحن زیرکانهِ « یواشکی شنیدن حرف مردم» توانسته به لحن پر قدرت و جذابی دست یابد. شیوه ایی از روایت که نمونه اش را می توان در ادبیات امریکایِ دورانِ ویلیام فالکنر ( ادبیات جنوب) و در قصه های Eudora Welty جستجو کرد.
قصهِ در ظاهر آرامِ « قمر، حروم شد»، گفتگوی دو مرد کمابیش مسن ایرانی در قطار مترو است که بعد از سالها، تصادفآ همدیگر را می بینند. گفتگوهایی که به سرعت بین این دو مرد رد و بدل می شود خواننده را از دوران معاصر ایران تقریباً پرت شان می کند به زمانه ایی که کاملاً با اکنون همه فرق دارد. روشی ماهرانه برای قصه گویی که نمونه اش را در داستان کوتاه «Petrified Man» که توسط برنده جایزه پولیتزر امریکا Eudora Welty نوشته شده است می توان دید. در قصه امریکایی، گفتگوی به ظاهر آرامِ یک زن آرایشگر و یکی از مشتریان سلمانی بدون هیچ اخطاری به یکباره تبدیل به معرفی شخصیت های یک شهرک تا خرخره نژادپرست و محافظه کار می شود. شهرک در حال متروک شدنی که سمبلِ « جنوب» امریکا، برده داری و اشرافیت رو به زوال است.
هنوز قطار نیامده. کنار من مردی حدوداً 55 ساله نشسته با صورتی پر از کک و مک و چند فرورفتگی و برآمدگی. و زخمی کنار چشم چپش که گوشت اضافه آورده. بینی درشت با یک قوز بزرگ که یک خال گوشتی هم روی آن است. در این گرما کت به تن دارد. کتی که آستینهایش از دستان بلنش کوتاهتر است.
مردی میانسال و چهارشانه با شکمی برآمده با پیراهن سفید که دو دکمه بالایی پیراهنش هم باز است، میآید و صدایشان بالا میرود که «آقا چاکرم. چه سعادتی اینجا شما را دیدیم» بعد همدیگر را بغل میکنند و چند ماچ آبدار بین انها رد و بدل میشود. لحن صدای مرد پیراهن سفید کمی مشتی است. درعوض صدای مرد کت پوش خیلی خشدار است و انگار داخل لوله حرف میزند. سراغ خانه و زندگی هم را که میگیرند، معلوم میشود بچه محلهای قدیمی بودهاند که مدتهاست از هم بیخبرند. حالا یکی یکی اسم بچه محلها را میآورند و آخرش هم میگویند اونم مرد.
خانم پشت میکروفن میگوید:«ایستگاه فلان». قطار که میآید من هم همراهشان به قسمت عمومی قطار میروم و کنارشان مینشینم.
مرد پیراهن سفید: قهوهخونه رو یادته؟ رمضون 30 تا استکان را با هم میبرد.
مرد کت پوش: عباس چپه که 50 تایی میگذاشت. دوطبقه دست میگرفت. یه بار شاه اومده بود بیسیم، همین جوری براش چایی برده بود. شاه مونده بود.
مرد سفیدپوش: چه مردنی هم کرد. حاج حسین و حاج حسن داداشهاش هم مردن.
مرد کت پوش: ایرج را یادته؟ مرد سفیدپوش: خیلی خوشگل بود. یعنی خونوادگی این طوری بودن. بیژن شون هم خوشگل بود.
مرد کت پوش: اما ایرج یه چیز دیگه بود.
مرد سفیدپوش: آخه هیکل خیلی ردیفی هم داشت. موهای پرپشت. شونههای کشیده.
مرد کت پوش: توی تیردوقلو دعواشون شد با مهدی.
مرد سفیدپوش: سر قمر بود. ایرج چند سال بود قمر رو میخواست. مهدی هم میخواست. اونم بیکار بود. همیشه پلاس بود.
مرد کت پوش: اما ایرج اساسی زدش. مرد سفیدپوش: قمر رو هم گرفت دیگه.
مرد کت پوش: اما بعدش دیگه اون ایرج سابق نبود. سایهاش سنگین شد.
مرد سفیدپوش: رفته تهرانپارس. اونجا گاراژ داره. پیر شده. یه روز رفتیم تیردوقلو با هم. دلش خون بود از دست قمر. میگفت کاش اون روز از مهدی میخورد و قمر رو اون میگرفت. مهدی هم مرد. سرطان گرفت. بد مردنی هم کرد.
مرد کت پوش: مادر ایرج را یادته؟ دو بار شوهر کرده بود. این مال شوهر اولش بود، بیژن از شوهر دومش بود. مادره، نوکر سفیر ایران بود توی نمیدونم کجا. غذاشون را هم از اونجا میآورد. باباشون هم خیلی کاری نبود.
مرد سفیدپوش: خدا بیامرزدشون. مرد کت پوش: خدایی ایرج خودش هم خیلی کاری نبود. همش قهوهخونه بود. ما هفته به هفته میرفتیم، اون هر روز و شب. مرد باید تن به کار بده، مگه ما نبودیم. قمر هم بیخودی زنش شد. فقط چون خوشگل بود، زنش شد.
مرد سفیدپوش: ایرج خیلی خاطرخواه داشت تو محل. وضعشون هم بد نبود. مرد کت پوش: قمر هم چیزی کم نداشت. اونم خاطرخواه زیاد داشت. خوب و کاری هم بودن. فقط رو حساب ایرج و مهدی کسی جرات نمیکرد پا پیش بگذاره. اما خریت کرد. بهتر از اون حقش بود.
حالا هر دو ساکت شدهاند. قطار میخواهد از تونل بیرون بیاید، که مرد سفیدپوش بلند میشود و میگوید: “یه قرار بگذار یه روز بریم پیش ایرج. یاد قدیمها.” مرد کت پوش: بریم خونهاش.
مرد سفید پوش یا یا علی مدد میگوید. دست مرد را محکم فشار میدهد.