این چهارمین مطلبی است که از علی بودا نویسنده افغان ساکن ایران منتشر می کنیم. خواندن مطالب او شبیه بی خیال عبور کردن از کنار فقرا و معلولین تنگ دستی است که در کنار خیابانها نشسته اند. معمولا یادمان می رود به آنها توجه کنیم ولی شاید دقائق یا ساعاتی بعد حس تلخ و غمگینی گریبان ما را می گیرد بدون انکه کاری از دست ما ساخته باشد.
در انتهای خیابان « روح آباد» در گلشهرِ مشهد، فلکه کوچکی ست که در گوشه ای از آن پاسگاه قدیم قرار دارد از کنار همین پاسگاه قدیم که امروز متروکه شده خیابانی نمایان است که اگر وارد آن شوید در دو سوی تان مزارع سبزی دست هایش را برای تان باز می کند و یک خوش آمد با بوی ریحان و گشنیز نثارتان می کند.
اگر همین خیابان را ادامه دهید چیزی نمی گذرد که به یک روستای کوچک می رسید، روستای مستضعفین. بیشتر ساکنان مستضعفین افغان هستند و شاغل در مزارع اطراف همین مکان، اینجا به معنای واقعی یک روستاست، صدای خروس می آید، بوی پهن و گوسفند به مشام می رسد.
جاده ای که از آن یاد کردم این روستا را از گلشهر جدا می کند و اگر گلشهر کره زمین باشد روستای مستضعفین همچون قمری در کنار آن می درخشد. پیش از این تصورم این بود که بچه های کوچک و کم سن و سال اینجا تنها برای رفتن به مدرسه دراین جاده رفت و آمد می کنند و زنان چادری و مردان دوچرخه سوار برای خرید از بازار گلشهر طول این جاده را هر روز می پیمایند، اما در یک روز سرد زمستانی با دیدن ان پسرک کوچک چیزهای دیگری هم دستگیرم شد .
آن وقت ها که نان هنوز ارزان و به سبد کالاهای گران نپیوسته بود ویک عضو از هر خانواده ای، یک بغل نان به خانه می برد، نانوایی ها مثل حالا خلوت نبود و با سرد شدن هوا، مردمان گلشهر از وحشت بی نانی به نانوایی ها هجوم می آوردند. چه دعواها و چه زد و خوردهایی که هر روز اتفاق نمی افتاد. درمیان این جمع من نیز از حمله کنندگان بودم چه که هوا سرد بود و شکم های گرسنه منتظر. تصویر تزیینی ست.
آنروز در آن صف لعنتی و در آن سرمای سگی یک پسر بچه کوچک درست پشت سرم بود. می شد تریک تریک دندانهایش را شنید که از سرما به هم می خورد. یک تکه لباس کاموایی مندرس تنش بود شلوارش آنقدر کوتاه بود که می شد علاوه بر دیدن مچ پایش قسمتی از زانویش را هم دید و یک دمپایی جلو بسته سبز پایش بود، درست به سبزی تکه کوچک از آب بینی اش که از یک سوراخ بیرون زده بود .
دو دستش را به هم گره می زد و هر از گاهی بخار دهانش را درون آن هاه هاه می کرد. نامش اسماعیل بود و اینکه از روستای مستضعفین برای بردن نان آمده بود. در ان ظهر سرد زمستانی آنچه بیش از همه هنوز در ذهن من جای دارد ان لپ های سرخ و ترک ترک خورده و آن دست هایی بود که می شد سیاهی های لای ترک های آن را هم دید.
دستانش آنقدر خشک بودند که گویی هرگز رنگ هیچ روغنی را ندیده بود، گفتم : اسماعیل اگر خانه تان هیچ کرم و روغن و وازلین یافت نمی شو ، غذا که می خورید حتما در آشپزخانه روغن نباتی که دارید، برو از مادرت کمی روغن نباتی بگیر بمال به دستها و صورتت، شب ها قبل از خواب.
از حرفم متعجب شده بود اما به آن فکر می کرد. نوبت گرفتن نان مان شد من زودتر گرفتم و راه افتادم و خداحافظی کردم. در راه به او فکر می کردم و تصور اینکه او صحبتم را نفهمیده باشد آزارم می داد، برگشتم و از نزدیکترین دکان یک کرم نرم کننده ارزان خریدم و دوباره به نانوایی بازگشتم، خبری از اسماعیل نبود، همه خیابان های اطراف را هم گشتم، آب شده بود، همچون برف هایی که آرام آرام می بارید و به زمین نرسیده، آب می شد.