وحید شریفیان از نقاشان مطرح محیط هنری ایران است. در باره هنر مدرن ایران حرف و گفتگو زیاد است و مهمترین شان به این واقعیت اشاره می کند که هنر انتزاعی و مدرن در فضای فرهنگی ایران آنطور که باید ریشه واقعی نمی تواند داشته باشد. تجربه های هنر معاصر ایران هم به نوعی صحت این حدس بزرگ را تایید می کنند ولی همزمان می شود به این حقیقت ساده اشاره کرد که همه ملت های جهان با هر قدر فاصله و تفاوت مدنی با هنر معاصر غرب، به هر حال در دنیایی زندگی می کنند که نبض آن به طور مشترک می تپد. ارزش ها، سلیقه ها، آرزوها و دغدغه های بشر معاصر تقریباً در همه جا بسیار نزدیک به هم است.
تجربیات داستان نویسی وحید شریفیان به نظر ما به سلیقه مدرن داستان نویسی 40 سال گذشته ادبیات جهان نزدیک است. ما هر بار ضمن معرفی و انتشار داستانهایش در باره نیت و شگرد او نوشتیم. این داستان نیز در همان مسیر، خود را با تلاشی آگاهانه به رخ می کشد.
اعتراف به یک منظره
من رو کشید کنار و گفت من اذیت میشم که تو جواب سلامم رو نمیدی، منی که همه جا ازت تعریف کردم و همیشه میگم تو بهترین هنرمند منطقه ای. آخه چطور میتونی؟ یه مکث کوتاه کردم و گفتم، من دارم هنر رو ول میکنم.
رنگ و روش پرید و گفت، باورم نمیشه باورم نمیشه، گفتم قضیه اینه که من دارم کشیش میشم. گفت آخه چرا؟ نکنه باز داری بازی مون میدی؟ لبخند زدم و گفتم راستش قضیه اینه که میخوام از همه تون اعتراف بگیرم، شاید اینجوری آمرزیده شم و یه چشمک دِسرِ حرفام کردم و رفتم .اشک تو چشمای بامزیل حلقه زد، زبونش بند اومده بود.
تو این سالها این اولین باری بود که اشک تو چشماش جمع میشد. بهش یه دستمال دادم و از در خارج شدم. ماشینمو که روشن کردم دیدم ماشین جلوئیه رفت هوا. بله، بامزیل و دوستاش برای من بمب گذاشته بودن و شانسی که آوردم این بود که ماشین رو اشتباهی سوار شدم. البته ترکشاش به دستم اصابت کرده بود و از ناحیهٔ دست مجروح شده بودم ولی مصمم تر شدم و همون شب به سمت کلیسا راه افتادم.
قبلش اما باید برای دستم یه فکری میکردم، خوب، پائیز شروع شده بود و داروخونهها شلوغ. به اولین داروخونه بین راه که رسیدم رفتم که یه باند و چسب و بتادین تهیه کنم. گفتم خانوم لطفاً یه استمینوفن هم بدین. دختره دراومد که متأسفم ما به معتادا دارو نمیدیم. گفتم من معتاد نیستم جیگر، رد کن بیاد استمینوفنو تا ازتون شکایت نکردم. دختره با عشوه گفت وا خوب بخشنامه اومده دیگه.
گفتم انگار نمیشنوی تو؟ یهو قهقهه سر داد و گفت خاک تو سرت لئو، من زن سابقتم یادت نمیاد. گفتم برام مهم نیست کی هستی، دارومو بده برم. دلش شکست وگفت اوکی. دارو رو که بهم داد یه نگاهی بهش کردم و گفتم: ازدواج کردی؟ با چند متر مربع خنده گفت آره.با این دکترا.
همون موقع سه تا دکتر با لباس اومدن و و دورش حلقه زدن و به من لبخند. بهشون گفت: این شوهر سابقمه] مهمترین آرتیست منطقه است. یکیشون خودشو علاقه مند نشون داد، یه کم عینکش رو جا به جا کرد و پرسید سبکت چیه؟ رنگ روغن یا پرتره؟
داروها رو از پیشخون برداشتم و زدم بیرون، رادیو داشت آهنگ «این همه گٔل در باد» رو پخش میکرد. راهم رو که از سمت کلیسا کج کردم کم کم سپیده زده بود. یهو موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بامزیل بود که دوباره داشت میگفت من اذیت میشم تو جواب سلاممو نمیدی.گفتم این هفته نمایشگاه خوب چی هست؟ سریع دور برداشت و گفت مگه نمیخوای کشیش شی و اعتراف بگیری؟
گفتم این روزا مردم خودشون اعتراف میکنن. گفت همه میدونن که تویِ سازمان سیا هستی. چیو میخوای پنهان کنی؟ گفتم آشغالایی مثل تو رو. داشت از انفجار حرف میزد که قطع کردم. رگبار شروع شد و بارون روی شیشه تموم مناظر اطراف رو تار کرد. برف پاک کُنا مثل دو تا کشیش از منظرهٔ جلو اعتراف میگرفتن و من دلم برای تموم دنیا میسوخت و به راه برگشتم ادامه میدادم.