زندگی را شبیه گیلاس کشید و من را جانوری دراز قامت با دستانی کوتاه و بدون سر. آرام گوشه کاغذ را به خیال اینکه نمی بینم پاره کرد توی دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن. عادت به جویدن چیزهای نامتعارف داشت و ممکن بود هر چیزی را توی چایی اش حل کند.
از او خواستم که برایم زندگی بکشد. نمیدانم برچه اساسی از او که توی مسائل ساده هم مشکل داشت چنین درخواست پیچیدهای کردم. البته برایش تقلب هم رساندم و زندگی را چیزی بسیار دوست داشتنی شرح دادم. او چون احساس میکرد من از زود تمام شدن نقاشی ناراحت میشوم نگاهی به من انداخت و کنارش آن آدمک بدقواره را اضافه کرد و آخر کار پاک کنِ ته مداد را با دندان گرفت و شروع به جویدن کرد که مداد را از دستش کشیدم.
اشکان عقب مانده ذهنی بود و سوژه خنده بچه تُخس های محل. مدتها به خاطر اینکه خجالت می کشیدم که برادری کند ذهن و معلول دارم از خودم متنفر بودم و همیشه عذاب وجدان داشتم. برای اهل خانه، در حد گلدان خشکیده شمعدانی گوشه ایوان بود اما مادرم همیشه حواسش به او بود و دنبال بچههایی میکرد که اشکان را دوره میکردند. آنقدر دنبال شان میدوید تا نفسش میبرید.
اشکان آرام بود و گوشهگیر. هر وقت آزار میدید گوشۀ تاریکی پیدا میکرد و ساعتها سرش را بین زانوهایش پنهان میکرد و دستهایش را روی گوشش میگرفت و چشمهایش را میبست. احتمالا ،آن سه شنبه ده سال پیش هم همینکار را کرده بود.
آن روز ساعتها توی کوچه پس کوچهها دنبالش گشتیم. پیدا نشد که نشد. یک هفته بعد جسدش توی خرابهای پیدا شد. انگار خودش را به زور داخل سوراخی چپانده بود و تقلایش برای بازگشت بی اثر مانده بود. این روزها هر وقت که به خاطرات آن دوران برمیگردم آرزو میکنم که ای کاش اشکان توی دوران کنونی به دنیا آمده بود. دورانی که هرچند هنوز با ایدهآلها فاصله بسیاری دارد اما باز قابل تحملتر از سالهای دور است و نهادهای حمایتی بسیاری وجود دارد و آزار دیدن یک معلول ذهنی را به انتهای کوچهای بن بست فراری نمیدهد تا همانجا جان بدهد.