با لب هايش، آرام لبهِ گيلاسِ نسبتا خالىِ شراب را لمس كرد. پايه گیلاس را ميان دو انگشت وسطِ دست راستش جاى داد و با شگرفى خاص، انگشت شست اش را روى كمر ليوان قرار داد و در آغوشِ دست اش، به زيبائىِ نواختن پيانو، ليوان را به رقص در آورد، تا شراب را به ارگازم برساند و عطرش را بو بكشد. خشكىِ لبهاش را مي شد روى لبه خيسِ ليوان حس كرد. چشمهايش با گرمىِِ اولين گيلاسِ شراب، رام شده بود در وحشىِ چشمهاى مشتاق من، كه رام شده اش بودم و خودش نميدانست.
بيست سالِ بعد، اتاق بيست و پنجِ بيمارستان شيكاگو مموريال، بخش توانبخشىِ بيمارانِ آلزايمر: هنوز هم همان نگاه هميشگى، كمى پيرتر اما شاید مهربانتر و خواستنى تر… مثل قديم ها ته ريش داشت كه گَردِ جادوئى گذرِ زمان، جو گندمى اش كرده بود. نگاهش را از من به سقف و از سقف به اطراف و دوباره روى سقف متمركز كرد. چشمهايش را جمع كرد و چروك دور چشمهايش را بيشتر، و اين بار انگار چيزى يادش آمده باشد، نگاهش را روى من دوخت و پرسيد: «شهرزادِ منُ نديدى؟»
پشتِ دستِ راستم را روى صورتش كشيدم، و نگاهش كردم… و باز. و باز. و باز… ميخواستم بگويم كه شهرزادت همينجاست، روبروى نگاهت دارد نگاهت ميكند. اين دست شهرزاد است كه دارد نوازشت ميكند. نگاه كن! منم شهرزادت! من و ديوانگى هام، دلشكستگى هام، تنهائى هايم، بيخودى هايم، بى تو سر كردن هام، من و سرخوشي هاى كوچكِ الكىِ بيخودى… من و احساساتِ زيادى ام، من و وحشى گري هايم.
من و نخواستنِ تو… تو و دوست داشتنِ من، تو و لجاجتهات… تو و سربزير كردن من… منِ نا اهل! منِ رام نشده! تو كه بى من ماندن را نشانه قدرت ميدانستى، منى كه با تو ماندن را نشانه ضعف. ميخواستم خودم را در آغوشش بياندازم و بغضِ تمام سالهاى دورى را گريه كنم. در عوض اما، بغضِ فرو خورده ام را در بوسه اى جمع كردم و در حاليكه چشمهايم را بسته بودم، پيشانى اش را بوسيدم. حالا ديگر دود سيگار بين ما حائل شده بود و نگاهش را باد با خود برده بود.