سید مریم اسلامی مادربزرگم بود

ولاسکز

سید مریم اسلامی مادربزرگم بود. قد بلندی داشت و یکی از شیشه های عینکش، ته استکانی بود. ظهر های تابستان از زیر پیرهن سبز گلدارش، کیسه پولهایش را در  می آورد و می داد به دخترها که سکه ها و اسکناس های مچاله شده را بشمارند. سواد نداشت. سنش به دوره باسواد شدن زنها نمی رسید.

سعی می کرد چیزهایی که نیاز دارد را از بر کند. خواه یک تصنیف خواه یک غزل سعدی. شعرهای خوبی بلد بود و قصه های بهتری. ادم های قصه هایش همه مرده بودند و او هنوز از زندگی خسته نبود. آنچنان از ساختن می گفت که من گمان نمی بردم روزی تمام شود.
مادربزرگم تمام شد. در آخرین روز تابستانی که من از خانه مادری ام رفته بودم.

 

وبلاگ راه ناهموار

More from مرد روز
عیدی ما به طبیعت
متاسفانه عکسی از before نگرفتیم، همین after رو بپذیرید ازمون 🙂 منبع...
Read More