دیپ
خیلی وقت بود برنامه نکرده بودند. شاید هم کرده بودند و به من نگفته بودند. موبایل نداشتم. خاموش بود. خیلی وقت بود که خاموشش کردهبودم. زنگ زدهبود خونهمون. من نبودم. پیش مادرم پیغام گذاشته بود. خودش دوباره زنگ زد. گفتم: «به چه مناسبت؟» گفت: «با شادی چیک تو چیک شدیم، گفتیم دور هم یک عرقی به خورد بچهها بدیم، دِرانک شیم، ببینیم فازش چیه!؟» گفتم: «جدیئه؟» گفت: «اِی! همچین» گفتم: «دلت رضاست؟» گفت: «دولت رضا باشه!» شادی اول با من بود، بعد با کامی، بعد با پاشا. گفتم: «به رضا هم گفتی؟» گفت: «عین این دخترا شدیها … کی میآد، کی نمیآد، به تو ربطی نداره»
زمانه عوض شده. خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش رو میکردم و میکردیم. بعد از هِنِسی و جَک دَنییلز، بچهها به کمتر از اسمیرینوف و وایت هورس پا نمیدادند. علی به کامی گفتهبود، کامی به پاشا، پاشا روو زدهبود به برادرِ هدیه که زنگ بزنه ساقیش، چهار لیتر عرق بده به آژانس و آژانس یک چیزی برداره بیاره که مثلاً ما مست بشیم و برای علی و شادی لیلیلیلی کنیم.
سه پیک که زدیم، لولِ لول شدیم. رفتیم پیش علی و شادی توی بالکن. هر کسی هم برای خودش یک صندلی از صندلیهای ناهارخوری رو برداشت بُرد تو بالکن. هدیه و پریسا و سارا را نمیشناختم. هدیه دوستدختر پاشا بود، سارا دوستدختر کامی. پریسا هم دوست سارا بود. از در که رفتهبودم تو، علی دم گوشم گفتهبود: «حواست به بلونده باشه. نمیخوری، حیف و میل نکن. عن نکن خودت رو. میپرونیش، اوت دستی ننداز، پاس بده»
من و پاشا و کامی و پریسا، پیک چهارم دستمون بود. پریسا ساقی شدهبود، سنگین هم ریختهبود. داشتیم مزمزه میکردیم که شادی از بغل علی دراومد و گفت: «یونس! تعریف کن. کجاها بودی؟ به کیا دادی؟» با انگشت اشارهم زیر دماغم رو خاروندم و گفتم: «از صبح سرِ پام. خیلی هم خوابم میآد. بقیه بگن، من هم اگه حالش رو داشتم میگم» پریسا گفت: «بککی! خوابش رو برداشته آورده برامون» از گوشهی چشم بهش نگاه کردم و آروم، جوری که فقط پریسا بشنوه، گفتم: «آره! خوابش رو برداشتم آوردم»
علی و شادی از سفرشان به گرجستان تعریف کردند. کامی و سارا ماجرای گیر پلیس افتادنشون توو شمال رو گفتند. هدیه نبود. پاتیلِ پاتیل بود. پاشا پُز ماشین شاسی بلندی رو که به تازگی باباش براش خریده بود داد و پریسا تعریف کرد که چهطور هفتهی پیش با بچههای دانشکدهشون توو مراسم خاکسپاری نمادین دریاچهی ارومیه شرکت کردهاند.
غلط کرد تعریف کرد. همه مست و پاتیل، برای پریسا فازِ «این چه فازیه؟» برداشتند. حرف بالا گرفت. رسید به کورش و داریوش و فراماسونری و سپاه و منوتو. گند رو به گُه مالیدند و همه با هم خوردند توو دیوار. یکهو خفه شدند.
تهِ پیک چهارمِ همه بالا آمدهبود. شادی، همان تو بغل علی گفت: «نگفتی یونس…» پریسا که اصلا حواسش نبود و حرف شادی رو نشنید و انگار که یکهو برق گرفته باشدش، گفت: «راستی! اومدنی دو نخ چوقیدم و اومدم. مشدیئه! برم بیارم؟» علی به کامی نگاه کرد و کامی به پاشا، پاشا با چشمهای خمار به هدیه. هدیه گفت: «الان آخه؟» پریسا گفت: «یادم رفت» کامی، نه اینکه بخواهد بگوید و گردن نگیرد، از دهانش در رفت: «جَقی!» هدیه به پاشا نگاه کرد و پاشا به کامی و کامی به علی. علی گفت: «بیار ببینیم چی میگه!»
یک نخ میان دخترها دست به دست شد و یک نخ میان پسرها. سوزن شادی هم چنان گیر کرده بود. «یونس چرا ساکتی؟ چه خبر؟ کجاها بودی که سراغی از ما نمیگرفتی، این چند وقت؟» کامی از کوره در رفت. گفت: «یک کلام جواب این رو بده، از تو و ما و یک دنیا بکشه بیرون» پریسا گفت: «والا!» و پقی خندید. گفتم: «کار میکنم» کامی گفت: «کس نگو!» سارا عصبانی نگاهش کرد و مشت دخترونهش رو به بازوی کامی کوبید. گفت: «این چه طرز حرف زدنه؟» کامی لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت: «ببخشید» توو صندلی فرو رفت و پقی خندید.
گفتم: «یک روز صبح … نه! ظهر بود. یک روز طرفهای ظهر …» خودم خندهم گرفت. به خندهی من، بقیه هم نیششون باز شد. میان خندههای هفت نفر دیگر که خیلی نمیدیدمشان، تعریف کردم یک روز ظهر، بابام از خواب بیدارم کرد و بعد از صحبتی نه چندان طولانی بهم گفت: «تو حتی عرضهی این رو نداری که اندازهی یک نون بربری توو زندگیت پول دربیاری. میگی نه!، امتحان کن. همین امروز، تا شب اگه تونستی این کار رو بکنی، فردا و پس فردا و یک عمر من خرج زندگیت رو میدم، اما اگه نتونستی، برنگرد خونه»
تعریف کردم که من آن روز از خونه زدم بیرون و اولین و بهترین کاری که تونستم پیدا کنم «بپاییِ ایستگاه بی.آر.تی» بود. گفتم: «کارم خیلی آسونه! کاور میپوشم، سعی میکنم حواسم باشه که طرف کارت میزنه یا نمیزنه. یک همکار هم دارم که پولیها رو راه میندازه. به کسی که کارت نزد، یکبار میگم، آقا نزد!، اگه زد که زد، نزد هم به تخمم!»
شادی خندید و گفت: «بسه بابا خندیدیم» نگاهش تو جمع چرخید. با اینکه همه خندیدهبودند، اما نگاه کسی با او همراهی نکرد. دستش بلند شد و محکم رو رون علی فرود اومد. چُرت علی پاره شد و شادی تنهایی بلند بلند و مصنوعی خندید.
از صندلیم بلند شدم. سنگین بودم. علی با چشمهای نیمهباز و خواب گرفته گفت: «کجا؟ شب بچهها میمونن. تو هم بمون. بدی نمیشه!» گفتم: «دو ساعت هم دو ساعته. بخوابم، فردا باید برم سرِ کار» علی گفت: «هر جور راحتی» و دستش رو دراز کرد که دست بده. با همه خداحافظی کردم. از بالکن که بیرون اومدم، پریسا هم دنبالم آمد. دم در، تکیهش رو به چارچوب در داد و گفت: «میموندی خوش میگذشت…» گفتم: «شاید! اما فردا قبل از پنج باید سرِ کار باشم» گفت: «جدی میگفتی این مزخرفات رو؟» گفتم: «شوخی یا جدی، فعلا همینه که هست. شب به خیر»