قهرمانان بی نام و نشان جنگ

جنگ ایران و عراق پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات و ۱۱۹۰ میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت. می گویند جنگ ایران و عراق، طولانی‌ترین نبرد کلاسیک در قرن بیستم و دومین جنگ طولانی همان قرن پس از جنگ ویتنام بود.

برای افسر وظیفه شدن باید دو دوره آموزشی را طی کرد. در دوره دوم و در یک مرکز تخصصی مخابرات و الکترونیک، جناب سرگردی به ما درس می داد که از آخرین فارغ التحصل های دانشکده افسری رژیم سابق بود.

جناب سرگرد، مردی خوش تیپ و دارای قد و قواره ای برازنده بود و  صدای رسائی هم داشت. وقتی قرار بود از فرماندهان ارشد ستاد ارتش برای بازدید به این مرکز تخصصی بیایند، شب قبل، وی را افسر جانشین پادگان می گذاشتند که مراسم صبحگاهی را اجرا کند. چنان با صلابت و صدائی غرور انگیز پادگان را مخاطب فرمان صبحگاهی خود قرار می داد که حتی سرباز فراری از مراسم هم، آرزوی تکرار آن را داشت.

 

جناب سرگرد همیشه نشان دانشکده افسری روی سینه اش بود. با غرور و سربالا راه می رفت. صورتش همواره سه تیغه بود و اتوی لباس و برق پوتین های همواره واکس خورده اش زبانزد خاص و عام… تمام هشت سال جنگ را در منطقه جنگی جنوب بود. این را خودش نمی گفت، همه پادگان می دانستند.

افتخارات زیادی هم در جنگ کسب کرده بود. بسیار شوخ طبع بود و حتی با همان لحن شوخ از یاران شهیدش یاد می کرد، ولی همه را تحت تاثیر قرار می داد. بعضاً کسانی خیلی احساساتی می شدند و اجازه می خواستند از کلاس بیرون بروند. جناب سرگرد اجازه می داد، ولی باز دست از مزاح بر نمی داشت و می گفت : «روضه که نمی خوانم! مثلا قراره فردا افسر بشین».

خیلی هم در بند اتو کشیده حرف زدن نبود. به روش خودش اصطلاحات عامیانه را کدگذاری و مخفف می کرد. لازمم نبود با دست اشاره ایی به عضوی از بدنش داشته باشد ولی همه پادگان می دانست منظور از تکیه کلام همیشگی اش ب … ت چیست.

در هر جلسه ای یک خاطره از جنگ می گفت. خاطرات او دقیقا از جنس جنگ و جبهه بود. از جنس خاطرات رندانی نبود که سری به پشت جبهه زدند و بیست سالی است تعریف می کنند و نان جنگ نکرده و جبههِ ندیده را می خورند. او از اشتباهات هم می گفت و با مثال عملی به ما یاد می داد که در فلان عملیات چگونه آسیب دیدند. من از او پرسیدم چرا این خاطرات آموزنده را نمی نویسید؟ توضیحی داد، ولی دلیل اصلی را بعداً فهمیدم.

 

مدام می گفت گرچه افسر وظیفه هستید و بی خیال، اما باید احترام لباس و درجه خود را داشته باشید. می گفت در دانشکده افسری به آنها یاد داده بودند که افسر نباید سوار اتوبوس شود. اگر هم سوار شد، نباید سرپا بایستد. تاکید می کرد در ماشین در حال حرکت کلاه از سرتان بر ندارید.

مثال می زد که شما چند تا روحانی دیده اید که در حال رانندگی عمامه از سر بردارد؟ و بعد مزاحی با روحانیان می کرد و می گفت : دست کم به اندازه آنها برای لباستان ارزش قائل شوید. مرکزی که در آن آموزش می دیدیم، در پایان دوره به طور محدود، عده ای را در همان مرکز نگهداری می کرد. بهترین و تخصصی ترین و شیک ترین جا برای دو سال سربازی بود.

سه دسته جذب این مرکز می شدند. دسته اول شاگردان ممتاز دوره های آموزش بودند که حق انتخاب داشتند. دسته دوم کسانی بودند که می توانستند پروژه های سطح بالا در مدت آموزش معرفی کنند و به اصطلاح کارشان خیلی درست بود. و دسته سوم هم کسانی بودند که پارتی داشتند.

من جزو دسته دوم بودم و کارم خیلی درست بود. ولی هم خدمتی های بی معرفت در تمام دورانی که با هم بودیم، وقتی فرمانده پادگان را در محوطه می دیدند، به جای اینکه با احترام بگویند تیمسار فرماندهی در محوطه تشریف دارند! می گفتند : پارتی ممّد! همین دور و براست، بچه ها حواستون باشه!

تمام دوران خدمت را در آن پادگان و مرکز آموزش ماندم. جناب سرگرد را زیاد می دیدم. تا اینکه راز صبح بسیار زود آمدن و بعداز ظهرها دیرتر از بقیه رفتن ایشان را فهمیدم. مثل بسیاری که می دانستند ولی به روی خود نمی آوردند.

جناب سرگرد یک مینی بوس بنز داشت که بعدازظهرها برای گذران مناسب زندگی، با آن کار می کرد. صبح زود و قبل از رسیدن وظیفه هائی که احتمالا شاگرد او بودند، ماشین را در جای مناسبی پارک و سر و وضع خود را مرتب می کرد. این کار ذره ای در ظاهر و پوشش برازنده او تاثیر نداشت.

تمام تصویری که از یک افسر ارتش در ذهن داریم در شکل و شمایل و سلوک و رفتار او قابل تصور بود. اکنون احتمالا بازنشسته شده است. هشت سال جنگیدنش را در همان جبهه گذاشته بود. درسها و خاطرات جنگ را فقط در کلاس نظامی به شاگردانش می آموخت.

وبلاگ نهالستان

FreeDigitalPhotos.net

More from محمد بابایی
وقتی همه اقا مهندس هستند
برای رفع اشکالی در برنامه کامپیوتری شرکت، ناچار شدم خیلی سریع عازم...
Read More