قهرمان داستان کوتاه نوشتهِ امید باقری، مرد ضعیفی است که زنش او را ترک کرده است. مردی که آرزوهای معمولی دارد. ملاقات او با دوستی که از قدیم می شناخته است، مردی که با تفنگش می آید. تفنگی که بر شقیقه او نشانه رفته است شبیه یک نهیب است به مردانگی از دست رفته قهرمانِ « معمولی شده» داستان.
سقوطِ جلال و جبروت مردان غربی، بویژه در امریکا با لطماتی که در جنگ جهانی اول به آنها وارد شد آغاز گشت. جمعیت بزرگی از مردان دور از وظائف همیشگی شان، در سنگرهای دور از وطن، جوانی، جان و جسم شان هدر رفته بود. در این میان زنان سکان کار و مدیریت شهرهای بزرگ صنعتی را به دست گرفتند و این آغاز باور زنان به قدرت محدود نگه داشته شان بود. ارنست همینگوی و رفتار مردانه اش، شکار و مشروب و بوکس و علاقه اش به تفنگ و از همه مهمتر داستان هایش، بیش از هر چیز، تلاش مردان صدمه دیده و از نفس افتاده برای بازپس گرفتن « مردانگی از دست رفته» امریکا و غرب را منعکس می کرد.
منتقدین غربی، به عنوان مثال از مرحله درست و غلط بودن نظر همینگوی فاصله گرفتند و واکنش او بویژه در داستان « خورشید همچنان می درخشد» و قهرمان فلج شده در جنگ درون داستان را به شاخک های حساس یک هنرمند در نشان دادن نگرانی های ناخوداگاه در اجتماع نسبت دادند. بر اساس همین معیار، می توان به ماجرای قهرمان از نفس افتاده داستان امید باقری نیز نگریست.
کوچولوی شاه کش
گفتم: «این چیه؟» گفت: «بهش میگن تفنگ شاه کُش!» اندازه یک کف دست بود. گفتم: «پُره؟» گفت: «پره پر!» گفتم: «از کجا آوردیش؟» انگشت اشارهش را عمود بر خط لبهایش نگه داشت و گفت: «هیس!»
چه کسی باور میکرد که همنیمکتی چهار سالِ دبیرستان، بعد از ده دوازده سال، دومین باری که رفیقش را میبیند، بخواهد اینطور گره از زندگیاش باز کند؟
بار اول، توی ایستگاه مترو همدیگر را دیدیم. هر دو انگار به مقصد رسیدهبودیم اما توان بیرون آمدن از ایستگاه را نداشتیم. دستِکم من اینطور بودم. یک نگاهِ خیره به چپ و یک نگاه خیره به راست و قفل ماندن نگاه توی نگاه خیرهاش، اولین برخوردمان بود بعد از ده دوازده سال بیخبریِ مطلق.
با هم دست به زانو گرفتیم و بلند شدیم و سمت هم قدم برداشتیم. آغوش بزرگ و سفت و گرمی داشت. وقتی بغلم کرد، داشت جانم از تنم، از استخوانهای خشکِ بازوهایم در میآمد. عطر ملایم گرمی داشت.
بالای پلهها دستم را گرفت و از میان جمعیتی که پشت به پشت هم توی دو نوار موازی، به ایستگاه سرازیر میشدند یا از ایستگاه بیرون میرفتند، اُریب بیرون زدیم. چهار قدم، نه، چهل قدم تا اولین کافه قنادی فاصله بود. از وقتی تو بغلش بودم، تا وقتی توی قنادی برایم از دلِ یک میز، صندلی بیرون کشید، دستم تو دستش بود. استخوان دستم نرم شدهبود.
بیکه از من بپرسد، دو شیر قهوه سفارش داد و دو گاتا. آرنجهایش را روی میز گذاشت، انگشتهای دو دستش مقابل ریش بلند و نامرتباش گره خوردند و گفت: «بگو» بی قهوه، بی گاتا، بی حرفِ پیش، گفتم. حکایت ده دوازده سال ناکامی را گفتم. دانشگاه نیمه تمام، ورشکستگی شغلی و داستان زنم که عشقم بود و یک روز خسته شد، رفت خستگی در کند و تا امروز بر نگشته. همه را گفتم.
حرف تمام شد. سر و ته داستان به اندازه شیرقهوه و گاتای او و من، که همه را او خورد، هم آمد.
چه کسی باور میکرد که همنیمکتی چهار سالِ دبیرستان، بعد از ده دوازده سال، دومین باری که رفیقش را میبیند، بخواهد اینطور گره از زندگیاش باز کند؟
گفتم: «هیس و مرض! حملش جرم داره. زندان داره!» با حرکت دستِ غیر مسلحاش تا به خودم بجنبم، پشت به او، رو دو زانو نشانده شده بودم. سردی آهن تفنگ کوچکاش را روی جمجمهام حس میکردم.
گفتم: «چه مرگته؟» گفت: «ریدی!» گفتم: «تو آدم خدایی؟ اومدی عمری رو که اون بهم داده پس بگیری؟» گفت: «خفهشو! مغزت گندیده ابله. حتی اگه خدایی وجود داشته باشه، فکر نمیکنم گهی مثل تو رو اونقدر دوست داشته باشه که به خاطرت آدم اجیر کنه برای پس گرفتن عمری که بهت داده، بدبخت» گفتم: «پس چی میخوای از جون من؟» گفت: «من چیزی نمیخوام. این میخواد» وَ ماشه را چکاند. برقِ دنیا رفت و توی سیاهی مطلق، کمکم نور سفید و روشن خیره کنندهای شروع به پس زدن تاریکی کرد.
روی چمنهای پارکی دراز کشیده بودم. بالای سرم نشسته بود و نوک تفنگ کوچکاش را به پیشانیام چسبانده بود. با چشم های باز و خیره به آسمان آبی بی ابرِ بالای سرم، آب دهانم را که قورت دادم، گفت: «تو این ده سال، توی اون بیست سال، نه، توی این سی سال چه گهی میخواستی بشی که نشدی؟» گفتم: «میخواستم معمار بشم، دفتر داشته باشم. یک معمار معمولی، یک دفتر معمولی» گفت: «دیگه چی؟» گفتم: «یک زندگی معمولی. یک خونهی معمولی، یک زن معمولی، دو سه تا بچهی معمولی»
«پووفففففِ» حسرت که از میان لبهای به هم چسبیدهام خودش را خلاص کرد، فشار نوک تفنگ را روو پیشانیام بیشتر کردم. گفت: «واسه داشتن همین چیزهای معمولیای که میخوای، چهقدر وقت میخوای؟» پراندم: «سه سال» انگشتش را روی ماشه گذاشت و گفت: «سه ماه بسئه!» گفتم: «کمئه!» گفت: «این کوچولو همیشه اولی رو خلاصی میده. دومیش رو معلوم نیست خلاصی بده … اما توو پُر بودنش شک نکن … سه ماه … به فرار فکر نکن. هر جا باشی پیدات میکنم. بهتره توی این سه ماه، روز و شب، سفتی این کوچولو رو پشتت، جایی حوالی قلبت احساس کنی»
چه کسی باور میکرد که همنیمکتی چهار سالِ دبیرستان، بعد از ده دوازده سال، دومین باری که رفیقش را میبیند، بخواهد اینطور گره از زندگیاش باز کند؟