این داستان کوتاه از نویسنده ایرانی امید باقری، به اندازه آثار Lydia Davis نویسنده امریکایی قدرتمند است. لیدیا دیویس به خاطر نوشتنِ کوتاهترین داستان های کوتاه، مهمترین جایزه ادبی انگلیس the Man Booker را امسال از آن خود ساخت.
بریده از داستان «رفیق برای رفیق فاتحه نمیخواند»
تیغ آفتاب که افتاد، مسعود آمد. لطیفه هم آمده بود. خسرو و ملیحه را هم با خودشان آوردهبودند. بچهای که دفعه پیش تو شکم لطیفه بود، حالا تو بغل مسعود بود. زیبا بود اما اخمو.
تا از ماشین پیاده شوند، ردیفها و شمارهها را دنبال کنند و برسند بالا سرم، یکی دوتا حرفِ کلفت برایشان کنار گذاشتم. بیمعرفت بودند. کمِ کم بچه یکساله بود. آنها که قصه زندگی ما را میدانند، میگویند این همه سر سنگینی و لیچار بارِ مسعود کردنم، به خاطر ازدواجش با لطیفه است.
آنها میگفتند مُرده بودم که مُرده بودم، دلیل نمیشد که رفیقم زن و بچهام را یکجا با هم قُر بزند. اما به همین یک وجب خاک که الان بیست سال است دراز به دراز اینجا خوابیدهام، اینطور نیست.
آدمی که کارش با برق و هر روز بالای دکل است، خیلی بعید نیست وقتی یک روز سر سیم را گرفته، برق رهایش نکند. جزغاله شدم. لطیفه سایهی سر نمیخواست، دست نوازشگر میخواست. آدم بود دیگر. خونِ دل لطیفه برای قد کشیدن خسرو و ملیحه بس نبود. مُرده بودم اما اگر زنده هم بودم، باز یک چیزهایی سرم میشد. وقتی که برق من را گرفت، خوشبختانه یا بدبختانه، با دو بچه، هنوز چیزی میان من و لطیفه عمیق نشدهبود.
از خسرو و ملیحه هیچوقت توقع نداشتهام که من را بیشتر از مسعود، پدر خودشان بدانند. همین دو سه سال پیش که آنها را میان موجهای بلند دریا از آب گرفتم، هیچ کس جز خودم نمیتواند شهادت بدهد که خسرو وقتی من را دید، «بابا» صدایم کرد. همین برایم بس بود. اول خسرو و ملیحه را از دریا گرفتم، بعد مسعود را. آمده بود آن دو را بر گرداند، گیر افتاده بود. لطیفه خودش آمد. ششماه نشده، دق کردهبود. آنقدر ناراحت بود که شبِ رسیدنش، از شوق دیدن دوبارهی مسعود و ملیحه و خسرو، بچهی توو بغلش را بار گذاشتند.
مسعود دو زانو نشست بالای سرم. مِن و مِنی کرد و گفت: «نمیدونم چه جوری بگم» «بنال»ام را نشنید. گفت: «ما اینجا غریبیم. خیلی سرمون نمیشه. هنوز بالا و پایین اینجا دستمون نیومده» غُر زدم: «مگه اینکه کار داشته باشی، دست زن و بچهی خودم رو بگیری بیای یک سری بزنی» گفت: «فرهاد اومده. کارش گیره. شما بزرگ ما باش، بیا بزرگی کن که بهش سخت نگذره» گفتم: «اِ اِ اِ اِ » نپرسیده، خودش گفت: «دامادش پیرش کرده بود. بد دهن بوده، دستِ بزن داشته بیشرف. صبح، دختره رو یه فصل کتک زده و از خونه بیرونش کرده. دختره رفته خونهی باباش …» گفتم: «فرهاد هم قاطی کرده، خون خونش رو خورده، فحش داده، داشته لباس میپوشیده که بره پسره رو با دیوار یکی کنه که سکته کرده و تمام!» مسعود گفت: «اومدیم دنبالت که بریم، ببینی واسهش چی کار میتونی بکنی»
راه که افتادیم، زیر گوشِ مسعود آرام گفتم: «حداقل یک جعبه خرما میگرفتی، میدادی دست این بچهها دور بچرخن. زشته تو در و همسایه، هر دفعه دستِ خالی پا میشی میآی!» زیر چشمی به لطیفه نگاه کردم و گفتم: «یک جعبه خرما راه دوری نمیره»
روند وبلاگ امید باقری
http://en.wikipedia.org/wiki/Lydia_Davis