شب خنکی بود. آسمون ستاره بارون، آب رودخونه کرج پرآب و خروشان و نورهای رنگی رستوران به زیبایی رودخونه افزوده بود. روی تخت چوبی بیرون رستورانفرش نو و تمیزی انداخته شده بود. درست بغلِ رودخونه کرج نشسته بودیم تا سفارش شام مان را بیارن. شوهرم دستش رو شونهِ من گذاشته بود. هر دو به آب خروشان خیره شده بودیم. از بلندگوی باغ رستوران موسیقی دلنواز و عاشقانهای پخش می شد.
هسرم ناگهان منو تنگتر بغل کرد و یواشکی به دور از چشم اغیار بوسید که تو اون هوای سرد، حسابی چسبید. دقایقی به همین حالت موندیم تا اینکه احساس کردم میخواد چیزی بگه.
حدس زدم الان عاشقانهترین حرفها رو ازش میشنوم… و از خیالاتی که دچارش شده بودم قند توی دلم آب می شد.
تصور کردم الان میگه: « عزیزم، خیلی دوستت دارم، تو دنیای منی، چقدر خوب شد با تو آشنا شدم. قبل از آشنایی با تو خیلی تنها بودم و حالا خوشبخترین مرد روی زمینم! عشق من به تو به اندازه آبهای تموم رودخونهها و دریاها و اقیانوسهاست».
با لحنی پر از احساس فکرم رو قطع کرد و گفت:« عزیزم!»… در حالیکه همچنان به آب خیره شده بود با دقت تمام به شتاب زیبای رودخانه خروشان چشم دوخت بعد انگار جمله ای را برای ابراز احساسش آماده کرده باشد با ذوق تمام رو به من گفت: «فکر می کنی؟ واقعا الان می تونی بگی چند متر مکعب آب در ثانیه داره از جلوی ما رد می شه؟ خیلی راحته جوابش، من یه ضرب برات حساب میکنم» و در مقابل چشمان متعجب من، دستش رو از رو شونهام برداشت و با جدیت و لذت تمام، شروع به صحبت در باره سرعت موج، شیب رودخانه و وزن حجمی اب در حال گذار کرد.