امید در آشپزخانه برای خودش سر و صدایی به راه انداخته بود! نوای به هم خوردن استکانها به اتاق نشیمن میرسید. هر از گاهی نیلوفر را صدا میکرد تا کمکش کند. قهقههی خنده-های تصنعی نیلوفر در فضای خانه میپیچید. بر لپ تاپ خمیده بودم و زیر چشمی شیرین را نگاه میکردم. شور و شوق سالهای پیشین را در او ندیدم. شیریناون اوائل تو دانشکده، مطالبی جنجالی در نشریهی دانشکده مینوشت. به نظر میرسید حوصله ندارد که سر حرف را باز کند. بیگمان او میبایست شروع میکرد، از من که انتظاری نمیرفت! اما نخواستم سکوت بیش از این حکمفرمایی کند.
– این دو سه سال چه کار میکردی؟ درس رو ادامه ندادی؟
دستش را از زیر چانه برداشت. پای راستش را روی پای چپ گذاشت و به مبل تکیه داد.
– نه بابا! حوصله داری! میگم… چیدمان اتاقت قشنگه!
– شما قشنگ میبینی!
– نه واقعا خوش سلیقه شدهی. هوم..! ببینم، تو چه جوری این همه زود کار پیدا کردی؟
– خیلی هم زود نبود!
شیرین به گونهای لباس پوشیده بود که با تغییر رفتارش هماهنگ بود. به قول معروف، پختهتر شده بود. اما من احساس میکردم به شدّت سکسیتر شده است! فکر کردم شاید زیر نگاهم خودش را جابجا کند، اما نکرد.
امید و نیلوفر از آشپزخانه به اتاق آمدند. نیلوفر رفت کنار شیرین نشست. همین که خودش را روی مبل رها کرد، گفت: «بچهها… تو رو خدا! چه کار کنم لاغر بشم»؟!
حق داشت! از این زاویه میشد پی برد که نیلوفر خیلی بیشتر از کم چاق شده است!
گفتم: «ناراحت نباش! من هم که پدرم وارد کنندهی جنس چینی نیست دارم چاق میشم! اصلا ربطی به اینها نداره! از پیامدهای میان سالی است دختر»!
– منظورت چیه؟ وا؟!
– هیچی بابا!
امید با آرنج به پهلویم کوبید، یعنی تمامش کن. وقتی نگاهش کردم نتوانستم نخندم؛ اثر روژلب روی لبهای امید خودنمایی میکرد. زیر گوشش گفتم: «الاغ، آشپزخانه که انباری شرکت نیست»! دو ریالیاش زود جا افتاد و خودش را به دستشویی رساند. شیرین ران نیلوفر را نیشگون میگرفت. ناگهان همه زدیم زیر خنده!
آت و آشغالی که امید و نیلوفر درست کرده بودند را به نام شام خوردیم. ظاهرا نوعی ماکارونی چینی بود که نیلوفر و پدرش در شانگهای خورده بودند و با چاپلوسی تمام، دستورش را از سرآشپزِ سگ پَز چینی گرفته بودند! امید به دستور نیلوفر یک نعلبکی و سینی بزرگ به همراه یک خودکار و کاغذ سفید آورد. در بالای کاعذ، حروف الفبا را و در پایین برگه اعداد از صفر تا ده را نوشت. در میانهی برگه نیز دو گزینهی آری و خیر را افزود. نیلوفر برگه را به کف سینی چسباند و با ماژیک خطی بر لبهی نعلبکی کشید.
چراغها رو خاموش کنید. نیّت کنید. راستی امید یه شمع هم بیار.
امید گفت: «شمع واسه چی دیگه؟ فندک میزنم»!
نیلور دوباره گفت: «همین الان پا شو شمع بیار»!
گفتم: «شمع نداریم نیلوفر. برق آشپزخانه رو روشن میکنیم».
قبول کرد.
بجز برق آشپزخانه باقی برقها را خاموش کردم. نور کمی بر برگه میتابید اما میشد نوشته-ها را خواند. هنوز ننشسته بودم که یکی در زد. شیرین و نیلوفر دستپاچه شدند و در تاریکی به دنبال کفش و کلاهشان این سو و آن سو دویدند. گفتم: «راحت باشید. مشکلی نیست». در را باز کردم و در چهار چوب در ایستادم. صاحبخانهام کلهاش را چون غاز به داخل اتاق آورد اما نتوانست خوب سرک بکشد.
– مبارکا باشه! ناکس نمیگی این پیرمرد هم دل داره!
– حسن آقا از اون خبرها نیست. دوستان دوران دانشجوییاند!
– آخ میمیرم برا دانشجو! این یه قلم رو تو مجموعه ندارم رفیق. بیا و خاطره سازی کن!
– حسن آقا گفتم که دوستام هستند!
– جدّی؟!
– آره.
کمی درنگ کرد و دور و اطرافش را نگریست. ناگهان صدایش را بالا برد. البته قابل پیش بینی بود.
– برو بابا! مازاده و گادهی خیابان جمشیدیم پسر! اسم خیابان جمشید به گوش مبارکت خورده! *
صورتش را بوسیدم و گفتم: «شما زاییده و گاییدهی هر گورستانی که باشید روی سر بنده جا دارید. اما نه امشب! جبران میکنم برات. برو فقط»!
باشه! دل ما رو شکستی… به فکر خونه باش.
در را بستم و آمدم کنار بساط روح گیری، سیگاری روشن کردم و نشستم. امید برای دخترها توضیح داد که صاحبخانهی من کودن است. چند فحش آبدار هم داد که نیلوفر را به اخم واداشت. شیرین گفت: «چرا فحش میدی، پیرمرد بیچاره رو… اتفاقا این روزها پیرمردها تو بورس هستن. همه دنبال پولدار و بیآزار میگردن. پیرمردها هم بیآزاراند و هم پولدار».
– خب، اول باید نیت کنید. ممکنه جن یا یکی از ارواح خبیسه بیاد و نخواد بِره. همه باید بگید؛ از ترس جن و شیطان به خدا پناه میبرم. بعد انگشتتون رو خیلی آرام بذارید روی نعلبکی. حالا روح کی رو احضار کنیم؟
امید گفت: «روح صدّام رو. ازش بپرسیم توی اون سوراخ چه غلطی میکرد»!
نیلوفر: «وا! میخوای بیاد اذیتمون کنه»!
شیرین: «روح مادر بزرگ من رو».
نیلوفر: «نه. قوم و خویش آدم نباشه بهتره»!
پس از چک و چانه زدن بسیار تصمیم گرفتیم روح گاندی را احضار کنیم.
پرسیدم: «نیلوفر قضیه رو جدی گرفتی؟ آخرش چی میشه»؟
پاسخی نداد. دستش را روی نعلبکی گذاشت و با اشارهی او ما هم همان کار را کردیم. درنگی کرد و با صدایی بم گفت:
-ای روحِ آقای گاندی، آیا شما در جمع ما حضور دارید؟ آقای گاندی آیا شما در جمع ما حضور دارید؟
نعلبکی تکان نخورد. نیلوفر دوباره پرسید:
– روح بزرگ رهبر آفریقای جنوبی. آیا شما در جمع ما حضور دارید؟
به آرامی گفتم: «رهبر هند. نه آفریقای جنوبی»!
نیلوفر زیر لب گفت: «خودم میدونم»!
امید خیلی میکوشید که نخندند، اما ناگهان زد زیر خنده. با نگاه نیلوفر زود خودش را جمع و جور کرد.
– روح رهبر بزرگ هند، آیا در جمع ما تشریف دارید؟
نعلبکی تکانی خورد و کمی به این سو و آن سو رفت.
– آقای گاندی به جمع ما خوش آمدید. آیا شما آقای گاندی هستید؟
نشانهی لبهی نعلبکی به سوی واژهی «آری» رفت. شیرین زیر لب گفت: «وای خدا»! نیلوtر ادامه داد
– از اینکه در جمع ما هستید خوشحالاید؟
خط نعلبکی دوباره به سوی واژهی «آری» رفت. نیلوفر آرام گفت: «ازش چی بپرسم»؟
امید گفت: «اسم صاحبخانه».
– نام صاحب این خانه چیست؟
خط نعلبکی به ترتیب به سوی حروف ح، س، ن رفت.
شیرین پرسید: «درسته»؟
امید سرش را تکان داد. تعجب کردم. از شیوهی چرخش نعلبکی مطمئن بودم که خودش می-چرخد و نیلوفر کاسهای زیر نیم کاسه ندارد و حدس میزدم این جنبیدن نتیجهی انرژی گروه است. اما درست بودن پاسخش عجیب بود. مطمئنم بودم کسی در آن جمع نام پدربزرگ مادری مرا نمیداند. به نیلوفر گفتم که نام پدر برگ مرا بپرسد. پرسید و با کمال شگفتی پاسخش صحیح بود.
چند بار ارواح گوناگون را احضار کردیم. به این نتیجه رسیدیم که اگر یکی از افراد گروه هم از پاسخها با خبر باشد، حرکت نعلبکی توسط ذهن او هدایت میشود. البته هنوز هم راز این مساله برایم حل نشده است، اما هر پرسشی که ما پاسخش را نمیدانستیم، نعلبکی هم نمیدانست. ابتدا چیزهایی میپرسیدیم که خودمان هم پاسخش را نمیدانستیم و سپس به اینترنت سر میزدیم و غلط بودن جوابِ روح خفته در نعلبکی را اثبات میکردیم. پرسش-هایی چون زادروز و مرگروز شاعران و آدمهای سرشناس و….
شب از نیمه گذشته بود و چشمان دخترها حسابی سرخ شده بود. هر کدام گوشهای افتاده بودیم. امید به آشپزخانه آمد و پچ پچ کنان گفت: «یه پولی بده براشون آژانس بگیرم».
پرسیدم: «مگه امشب میخوان بِرن»؟
– پ نه پ!! میمونن رقص میله میکنن برات! یه پولی بده براشون آژانس بگیرم!
– من میخوام با شیرین حرف بزنم امید. یه چیزهایی میخوام بهش بگم.
– اگر قرار بود بگی تا حالا گفته بودی!
– با این وضعیت که نمیتونن برن.
– میتونن. میتونن…
. قتی هر دو بر گشتیم به اتاق نشیمن، شیرین با حالتی نیمه هشیار گفت که با عمویش هماهنگ کرده است تا به دنبالش بیاید. برای نیلوفر آژانس گرفتیم و رفت. دقایقی بعد یک خودروی زیبا برابر خانهی ما ایستاد و پیرمردی بیآزار در قد و قوارهی صاحبخانهام در ماشین را برای شیرین باز کرد.
* خیابان جمشید محل شهرنو یا روسپی خانهی معروف تهران پیش از انقلاب