از رستوران که بیرون میآییم، آویزون میشم به بازوش. شش ماهه که مرد ندیدم و الان ضریب هوشی طرف اون قدرها هم برام مهم نیست. دم در آپارتمان تعارفش میکنم تو، اما هر قدر اصرار میکنم که بیا بالا چای بخور! مثل بختک چسبیده به فرمون و میگه نه، نه، مزاحم نمیشم.
میپرسم چرا؟ میترسی بهِت تجاوز کنم؟ میگه: «خواهش میکنم؛ اختیار دارین، این چه حرفیه میزنین. باشه برای بار بعد.»
اما بار بعدی در کار نیست، از ماشین پیاده میشم و در را تقریبا میکوبم. با همان لحن مودب میپرسد اجازه دارم باز باهاتون تماس بگیرم؟ با بیحوصلگی در حالیکه دارم به سمت خونه میرم میگم: متاسفم من نمیتونم به کسی که با من چای نخورده اجازه بدم که به من زنگ بزنه. ماشین رو به سرعت پارک میکنه و توی پیاده رو دنبالم میدود و دستم را میگیره.
توی آسانسور کم کم بارقههایی از هوش نداشتهاش یا شاید هم غریزه بهش میگه که قراره چه اتفاقی بیفته، برای اینکه دستم را به سمت لبش میبره ومچ دستم رو میبوسه. چراغ را روشن میکنم و میرم توی آشپزخونه و کتری رو میزنم توی برق و خم میشم از توی کابینتهای پایینی فنجون در میآرم که شورتم رو از جایی که نشسته ببینه و شبههای براش باقی نمونه.
از توی آشپزخونه داد میزنم «ببخشید، خونهٔ من همیشه به هم ریخته است». جواب میده « خواهش میکنم، اختیار دارین، این چه حرفیه میزنین.» دو تا چای کیسهای میندازم توی فنجون و میگذارم جلوش روی میز. با پولیور بافتنی نشسته روی مبل و مونده با دستهای درازش چیکار کنه، میگذاردش روی زانوی من و میخواد لبهام را ببوسه، صورتم رو بر میگردونم، خوشم نمیآد کسی رو که دوست ندارم لبم را ببوسه.
چطور گرمش نیست؟ من حتی با دیدنِ پولیورش گرمم میشه… میپرسم اگه ازت بخوام این رو دربیاری فکر نمیکنی که دارم لختت میکنم؟ میگه «خواهش میکنم؛ اختیار دارید این چه حرفیه میزنین». بدنش ورزیده است و من با یک جور هیزی که هرچی سن بالاتر میره بیشتر میشه، نگاهش میکنم و با انگشتهام لمسش میکنم.
از اینجا به بعدش را به حکم غریزه بلد است. مثل مومن به حلوا، میافتد توی شیرینی خامهایها و در این کار چنان تعهدی نشان میدهد که تازه میفهمم وقتی استادم از من میخواهد که متعهدانهتر روی تزم کار کنم منظورش چیه. سرش رو میگیرم و بلند میکنم و میگم چایات سرد شد، نمیخوای گلویی تازه کنی؟ با گیجی نگاهم میکنه.
توضیح میدم که چیزهای دیگهای هم برای خوردن هست؛ نمیخوام ازت بد پذیرایی کرده باشم. میگه «خواهش میکنم؛ اختیار دارین، این چه حرفیه میزنین». متاسفانه تعهدی که در خوردن پیش غذا دارد، وقتی به غذای اصلی میرسد ته میکشد و ظرف چند دقیقه کارش تمام میشود. زیاد تعجب نمیکنم، اما باید حدس میزدم.
به هرحال مردهای ۵ دقیقهای فقط به درد این میخورند که شوهر آدم باشند. مچاله میشم اون سر تخت و پشتم را میکنم بهش و لحظه شماری میکنم که برود اما محکم بغلم میکنه و سرش را توی موهام فرو میکنه و پشت گردنم، گوشهام؛ و کتف هام و هرجایی که دم دستشه، رو با تعهدی عجیب میبوسه، کلا آدم متعهدی ست و مثل بیشتر آدمهای متعهد نه جذاب است و نه باهوش.
هیچ چیز، سختتر از بخشیدن یک مرد ۵ دقیقهای نیست و من اگر روزی کارهای بشم روی پیشونی این مردها یک علامت ضربدر میگذارم که وقت مردم رو بیخودی تلف نکنن. توی تخت نیم خیز میشم و توی نور کم، توی چشمهاش که هیچ بارقهای از هوش درش نیست نگاه میکنم. دلم براش میسوزه، دلم برای خودم هم میسوزه. احساس میکنم ازفرط استیصال یک بز رو گاییدم. میپرسم: به نظرت من دیوونه نیستم؟ میگه «خواهش میکنم؛ اختیار دارید… این چه حرفیه میزنین.»
.