این خاطره را به امید یک هفته وحدت واقعی می نویسم. دکتر «مردیها» در یکی از کتابهایش می نویسد گفتگوی تمدنها یعنی اینکه Back Street Boys در فلان شهر ایران کنسرت دهد نه اینکه فلان آیت الله با پاپ اعظم گفتگو کند. هفته وحدت هم یعنی تفاهم دو انسانی که دو برداشت متفاوت دارند.
برای اجرای پروژه ای، صبح بسیار زود عازم اصفهان شده بودم. در اتوبان خلوت کاشان اصفهان و حوالی نظنز احساس خواب و کاهش هوشیاری به سراغم آمد. راننده های کامیون مسافران دایمی این جاده ها هستند، همیشه این تصور را داشتم که علاوه بر حرفه ای بودن، با معرفت هم هستند. به دنبال جائی که کامیونی هم پارک باشد، می گشتم.
رسیدم به پارکینگی که دو نفر راننده کامیون مشغول خوردن صبحانه بودند. در نزدیکی آنها پارک کردم و از دور سلام و صبح بخیر گفتم. تعارف ام کردند و تا حدودی اصرار که با آنها صبحانه بخورم. با خوردن چند لقمه دلچسب املتی که تازه درست شده بود، حسابی سر حال آمدم.
به آنها گفتم من وقتی لهجه اصفهانی شما را شنیدم تازه متوجه اشتباه خود شدم، حدس می زدم شما دو نفر کُرد هستید. یکی از آنها که نام اش اسماعیل بود گفت: چطور مگه؟ از کجا چنین حدسی زدی؟
گفتم مجموعه ای از نشانه های ساده چون شلوار کردی و شیوه آراستن اتاق راننده برای من بسیار آشنا به نظر رسید. از کابین پر از رنگ های زنده یک نوع سلیقه کُردی احساس کردم. آقا اسماعیل گفت: «آها! نه! ما کُرد نیستیم ولی کردها را خیلی دوست داریم و قصه ش هم طولانی است» اشتیاق من را که دید، قصه خودش را تعریف کرد:
چند سال پیش در اطراف کرمانشاه، نزدیک روستائی بین راه، دو چرخ کامیون پنجر شد. تا حوالی ظهر تعویض و پنچر گیری طول کشید و وقتی کار تمام شد و به روستا رسیدیم، آب روانی دیدیم و تصمیم گرفتیم سر و صورتی بشوریم و خستگی در کنیم. رفیقم ترجیح داد استراحت کند و من هم گفتم در مسجد روستا نمازم را بخوانم.
دنبال مُهر می گشتم که پیدا نکردم. از خادم مسجد که مرد درشت هیکلی بود، سوال کردم. او گفت : «شیعه هستی؟» گفتم : «بله» لهجه ما هم که تابلوست و اشاره کرد «اهل اصفهان هم که هستی!» گفتم هیمنطور است، که در همین هیر و ویر متوجه شدم اینجا مسجد سُنّی هاست.
کمی تامل کرد و گفت «برای شما مهر میارم، ولی اگر بخوای اینجا نماز بخونی شرط داره» با کمی احتیاط گفتم : «نماز چه شرایطی میخواد؟ وضو که دارم، ولی خوب؛ بفرمائید» او گفت : «بعله! اگر از خودمون بودی مسئله ای نبود، ولی برای شما شرط داره» بعد اشاره ای به خودش و جمعیت کرد و گفت : «منه که می بینی! اینها را هم که می بینی! نمازت که تمام شد، باید برای تک تک ما دعا کنی، قبوله؟»
نفس بسیار راحتی کشیدم و گفتم : «نوکرت هم هستم، محتاجم به دعا؛ ولی ای به رو چشم!» نمازهایم را با خیال راحت خواندم و از ته دل دعا کردم که تا آن موقع سابقه نداشت. بعد رفتم خداحافظی و تشکر کنم که خادم مسجد با لحن جدی و شوخی گفت : «نماز را خوندی و شروطش هم که به جا آوردی! اینجا هم که اصفهان نیست، می رویم خونه، نهارت را بخور و راه بیفت» تعارف در مقابل او کار ساده ای نبود به همراه رفیقم ناهار را خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم.
الان سالهاست با کاک عبدالرحمن رابطه خانوادگی دارم. کلی سوغاتی برای ما می آورند. تمام این چیزهائی که داخل ماشین می بینی همه را از همان نماز دارم و یک رفیق بسیار خوب که فراموشش نمی کنم. بعد رو به من کرد و گفت : «فکر نکنی اصفهانی ها فقط کادو میگرند ها! اتفاقاً برای اینکه ثابت کنیم دست و دلبازیم یک بار گز هم بردیم!» از این تاکید آخرش هر سه خندیدم.