از حسن نجاتی فر سه داستان کوتاه دیگر هم منتشر کردیم. ردپای داستانهای رئالیستی احمد محمود و صادق چوبک را می توانید در شیوه روایتش بیابید. شخصیت های مرد داستان او، هم میل به خلاف دارند و هم احساساتی و عاشق پیشه هستند. زنان در دنیای این نوع مردان، خریدنی و شکارشدنی هستند. عشقی هم اگر هست یکطرفه و به قولی «اثیری» است.
ابرام، قهرمان داستان « طوقی هفت رنگ» نیزاز نوع مردانی است که هم تمایل به لات بازی و دزدی دارد و هم مثلِ طوقی هفت رنگ، اگر شرائط مهیا باشد می تواند زیبا و جلد باشد. شباهت رفتاری ابرام با طوقی هفت رنگ، در قسمت آخر داستان اشکارتر می شود وقتی پهلوی چاقو خورده ابرام با دم خونی طوقی تشبیه می شود.
طوقی هفت رنگ
از پشت تیمچه حاج مصطفی میومدم که دیدمش. هم لباس پوشیدنش و هم راهرفتنش که مثل آدمای باکلاس بود حسابی تابلو کرده بودش. نمیدونم وسط اون بازار شلوغ و پلوغ تو اون وقت روز چی میخواست. رفته بودم طوقی هفترنگمو از نوچههای تقی پس بگیرم. میدونستم کار خودشونه. تو محل میچرخیدن هر چی کفتر ناب بود میدزدیدن، چهارشنبه میبردن تو بازار کهنهفروشا به قیمت بالا میفروختن. وقتی رفتم، لب دیوار حموم خرابه نشسته بودن و مگس میپروندن. تقی وسط نشسته بود و چشماشو تو آفتاب ظهر بسته بود. پوست زخم زیرچشمش تو آفتاب برق میزد. نزدیک که شدم یکی از نوچهها صداش زد و سمت من اشاره کرد. چشماشو آروم باز کرد و نیگام کرد.
– شاتقی. خواستم ببینم این طوقی هفترنگ من اتفاقی نیومده طرف کفترای شما؟
نوچههاش بهش میگفتن شاتقی. یکی از نوچههاش به کرمانجی یه چیزی گفت که فکر کنم فحش بدی بود، چون بقیه زدن زیرخنده. جز تقی که همینجوری صاف نگام میکرد. رو کردم به پسره که کرمانجی حرف زده بود:
– اگه به احترام شاتقی نبود کاری میکردم که ننهت هم نشناسدت نسناس.
پسره بُراق شد. اما تقی تکونی خورد.
– دست شما درست ابرامآقا. بچه بپر ببین اگه این طوقی که آقا میگه هست بیارش.
گمونم از اینکه جلوی جمع اینطوری تحویلش گرفتم خیلی خوشش اومد.
آقام که شما باشین، داشتم راجه به اون دختره میگفتم. از پشت تیمچه میومدم که دیدمش. یه چادر مشکی سرش بود. یه کیف از این خوشگلا که توش کامپیوتر میذارن دستش بود و یه کیفم سر شونهش. نمیدونم تو این محل چیکار میکرد اما سرشو پایین انداخته بود و از بیخ دیوار یواشی میرفت. اونورتر رو ترل هزار، دونفر داشتن می پائیدنش. با خودم گفتم اگه واسه اینا هست چرا واسه من نباشه؟ همچین که راهمو کج کردم موتور یه گاز داد و راه افتاد. به دو شدم. رسید بهش. اول کیف رو شونهش رو چنگ زد. اما اونی که تو ترک موتور بود هم دست انداخت به کیف تو دستش. نامردا… اینطوری واسه من چیزی نمیموند. دختره اول یه دو متری کشیده شد جلو، بعدش خم شد، دست آخرم با صورت خورد زمین که رسیدم بالا سرش. سرشو بالا کرد.
– آقا کیفامو زدن.
نمیدونم چی شد. فقط یه نگام کرد. اما تو همون یه نگاه آتیش بود. انگاری سروتهم کردن و انداختن تو گلخن همون حموم قدیمی:
– میگیرمش خانم. بشین شما همینجا.
پا شدم. از لب دیوار مسجد گرفتم و خودمو انداختم رو بوم. کفتره یه تکونی میخورد که نگو. از رو سقف خونهها رو رد کردم تا برسم پشت دیوار خرابهی تیمچه. میدونستم قبل اینکه برن پیش تقی خودشون تو کیفو نگاه میکنن ببینن چی دستشونو میگیره. پشتخم رفتم تا رسیدم لب دیوار. جاشونو نشون کردم. یه کم رفتم عقب و بعدش از لب دیوار پریدم رو اونی که کیف سرشونهای دستش بود. دو تایی با هم خراب شدیم رو زمین. قبل اینکه تکون بخوره کیفو چنگ زدم و پا شدم وایسادم. دومی همونطور که با یه دست کیف کامپیوتری تو دستش بود با دست دیگهش ضامن چاقوشو باز کرد. نگام به اولی بود که ببینم چکار میکنه و کیفی که دستم بود رو سپر سینهم کردم و جست زدم طرف دومی. چاقوش به کنار کیف کشیده شد و از بغل پهلوم رد شد. همینطور که سینهبه سینه شدیم با آرنج زدم تو صورتش و دست انداختم به کیف تو دستش.
ردش که کردم یه چیزی خورد به کمرم. تا ته جگرم تیر کشید. تلو تلو خوردم و به بغل افتادم زمین. دومی اومد بند کیفو از دستم چنگ بزنه که محکم نگهش داشتم. یه لگد زد تو پهلوم و دوباره بند رو کشید که از دستم در رفت. دنبال کیف دستی که پاره شده بود نیومدن. موتور رو برداشتن و در رفتن. از پهلوم خون میومد. نمیدونم چرا اینقدر نفسنفس میزدم. اما یه حال عجیبی بود. تو بگی خواب میدیدم. از اونجایی میگم خواب که همهچیزو یه جورایی تو سفیدی میدیدم. همونجا زیر هشتی خونه قدیمی وایساده بودم. شبیه بچگیام. همونجایی که چشم مینداختم خوب ببینم کی هست و کی نیست. بعدش میپریدم تو دالون و میرفتم تو مطبخ. تاریک بود همیشه. ظلمات. کاسه کوزهی مسی و ظرفای سفالی هم تا دلت بخواد بود. میشد هرچیزی رو توش قایم کرد.
کفترایی که از اینور اونور پِر داده بودمو میذاشتم تو یه کوزهای چیزی. بعدش که مطمئن میشدم بابام نیستش و رفته بازار، میاوردمش بیرون و میبردم بالا پشتبوم. از زیر هشتی کل حیاط دیده میشد. همونجا وایساده بودم. یعنی باورت میشه خونه عینهو سیسال پیش بود. تکون نخورده بود. بابام بود. نشسته بود رو تخت وسط حیاط نزدیک حوض. میدونی از کجا شیرفهمم شد که خواب میبینم؟ از اونجایی که بابام نه بهم گفت کرهخر، نه لگد انداخت بهم. تف هم ننداخت تو حوض. همون پیرهن سفیده که عید میپوشید تنش بود. صورتشو همچین تمیز اصلاح کرده بود. موهاشو رنگ کرده بود. سبیلاش خیلی مرتب بود. آستینای پیرهنشو تا زده بود بالا. سرشو کرد بالا یه نیگا انداخت بهم. گفتش:
– ابرام… یکی از اون سوت بلبلیای مشتیت بزن بابا.
بین خودمون بمونه خرکیف شدم که صدام کرد و بهم گفت بابا… دست کردم دکمههای پیرهنمو باز کردم. طوقیه بدجور ترسیده بود. دمش از خونم یه کم قرمز شده بود. عیبی نداشت، تمیز میشد. دستمو وا کردم که پر زد رفت نشست لب دیوار. داشت نگام میکرد. به خدا داشت با چشماش نگام میکرد. یه حس غریبی بود…
.