حس جهت یابی دستكم در موردِ من کاملا اكتسابی است:
سرگرمی مورد علاقه من در کودکی تابلوخواني بود. هر جا كه می رفتيم در مسير تابلوها را می خواندم و روی نقشه ای كه از تهران توی ذهنم بود علامت می زدم. مثلا فرض كنيد می خواستيم از خانه مان در خواجه نظام الملك به خانه فاميل مان در خيابان هاشمی برويم. از لحظه ای كه تاكسی به راه می افتاد، تابلوها به اين ترتيب ظاهر ميشدند: پلاستر- داروخانه اراك، كفش آرداواز- داروخانه سعادتمند، سينما پاسيفيک- تالار برليان، سينما مولن روژ- كالای ورزشی رئال، سينما ريولی- اغذيه 444، بيمارستان پاسارگاد- خشكبار كيهان، بستنی گل و بلبل- كفشِ لوچيانو، آرايشگاه گلرخ – آرايشگاه اُبری، پوشاک برَک- كفش گلچين، قنادی فرانسه – دانشگاه تهران، سينما کاپری- دانشكده دامپزشكی.
بعد من تمامِ ادامه مسير را محو تماشای بنای عظيمِ وسط ميدان آزادی می شدم تا به يك تابلوی كوچك سفيد می رسيديم كه رويش با خط آبی نوشته بود بلبرينگ ايران، بعد ماشين به سمتِ چپ می پيچيد و كمی بعدتر خيابان هاشمی بود.
حالا فرض كنيد قرار بود به خانه فاميلِ ديگرمان در خيابان شكوفه برويم. اين دفعه مسير اينطوری میشد: پلاستر- داروخانه اراك، چلوكبابي صبحي- شيريني فاميلی، درمانگاه گرگان- قهوهخانه حاج عبدالله، عكاسی زرافشا- سينما مراد، درمانگاه شهباز- اداره برق، كلانتری ده- پارك شكوفه.
در نقشه شخصی من شصت هفتاد تابلو تمامِ تهران را نشان دار كرده بودند. تابلوهای اصلی، نقاط مرجع بودند و تابلوهای فرعی، مسير را نشان می دادند. نكته كليدی آن بود كه اهميت تابلو ربطی به اندازه آن نداشت: قهوه ادنا يك تابلوی اصلي بود، در حالي كه بيمارستان اميراعلم تابلوی فرعی محسوب می شد. در حقيقت تابلوها بر اساسِ تعلق خاطری كه من به آنها داشتم رتبه بندی مي شدند. من عاشقِ قهوه ادنا، جوجه كباب خوشنود و مبليران بودم و با بيمارستان بوعلی، رستوران تالی هو و شيرينی پيروک ميانه خوبی نداشتم.
تكليفِ تهران تقريبا اينطوری مشخص شده بود، اما مساله چهار جهت اصلی راه حل متفاوتی داشت:
من اغلب روی پشتِ بام خانه مان وقت تلف می كردم. وقتی آنجا می ایستادم در بالادست سمتِ چپ، ساختمان اسکان را می ديدم و در بالادست سمت راست، کوه های شمیران را. به عقيده من ساختمان اسکان، نماد ثروت و مدرنیته بود و پشتِ آن بلافاصله به اروپا ختم می شد. در سمتِ مقابل، شميران نماد سنت و مذهب بود، چون امام جايی در دلِ آن خانه داشت. پشت کوه های شمیران، شوروی بود، يعنی از پشت کوه تا پایان جهان همه اش شوروی بود. در سمت مخالف، يعنی در جنوب، هیچ ساختمان بلندمرتبه ای نبود. بعلاوه، بهشت زهرا جايی در پايين دست واقع شده بود و انتظار می کشيد.
از بهشت زهرا به پايين درسمت چپ تا پایان جهان، فقر بود و مرگ و رنج، چون در مقياس كلان اقیانوس هند را از چهار سو فلاکت در بر گرفته بود و در مقیاس خُرد، از پنجره اولين خانه واقع در جنوب حیاط خانه ما تا میدان عشرت آباد و بعد پل چوبی و بهارستان و مولوی و گمرک و شهرری، بتدريج غم بود و نداری و سختی.
خلاصه اگر جماران و ساختمان اسکان و شوروی و بهشت زهرا و افغانستان و اروپا را در چهار سمت خانه تان تعریف کنید، دنيا را وجب به وجب شناخته ايد.
به زبانِ کودکیِ من، استرالیا در جنوب و شرق نبود. استرالیا پشت سر آمریکا، در غرب بود و آنقدر دور از بام خانه کودکی های من که دیگر حتی جنوبی تر هم محسوب نمی شد. به همین ترتیب عراق هم در غرب نبود: عراق منتهی الیه شرقی جهان بود، از خانه غمگین همسایه فقیرمان بگیر و برو… برو تا آخرِ شرق.
.