انگار چندین مشت به صورتش خورده‌بود

آن شب شیر دستشویی دیگر چکه نکرد. واشر فرسوده اش را عوض کرده بودم. آپارتمانم بعد از سالها دیگر صدای اضافه ای نداشت. تنها صدای مبهم موجهای دریا را می شنیدم. روی تخت دراز کشیدم. با اینکه جایم حسابی گرم و نرم بود، اما خوابم نمی برد.

زیر پتو چشمانم را بستم که خوابم ببرد اما نفسم تنگ شد. بلند شدم و رفتم کنار پنجره. منتظر بودم چشمهایم سنگین شود. به افق مه آلود نگاه کردم، جایی که دریای تیره به آسمان لاجوردی تبدیل میشد. مرز میان شان دقیق معلوم نبود. مانند مرز بین ساحل و دریا که هیچگاه مشخص نیست.

درست وقتی که خواستم پنجره را ببندم روی سطح دریا، نزدیک ساحل چیزی دیدم. سرم را از پنجره بیرون بردم و بیشتر دقت کردم. انگار بدنی روی آب شناور بود و نزدیک ساحل، موجها بازی اش میدادند. شبیه کسی که غرق شده باشد بیحرکت بود. با همان پیژامه و عرقگیر از در آپارتمان بیرون رفتم. توی راه پله دویدم. در همان پاگرد جلوی آسانسور به گلدان روی جا کفشی همسایه خوردم و گلدان پخش زمین شد.

از طبقه همکف، از جلوی آسانسور تا ساحل را یک نفس دویدم. جلوی موجهای بیجانی که به ساحل میرسید ایستادم و به دنبال آن نقطه گشتم که جنازه به چشمم خورده بود. باد شدیدی می وزید و بازوهایم را محکم گرفته بودم. عرقگیر نازکم به تنم چسبیده بود. داشتم می لرزیدم.

توی ساحل راه رفتم تا اینکه بالاخره دیدمش. در انتهای مسیر موجها، دمر افتاده بود و صورتش توی شن های خیس ساحل فرو رفته بود. روی بدنش هیچ جای زخمی نبود فقط آن خالکوبی پایین کمرش به چشم میآمد.

بدن سفیدش باد کرده بود. بالای سرش ایستاده بودم. با پا بدنش را تکان دادم تا برگردد اما خیلی سنگین بود. ترسیده بودم. حس کردم موجها شدیدتر شده اند و دارند جنازه را باز توی دریا می کشند. خم شدم شانه او را از روی شنها بلند کردم و کمی بالا کشیدم و چرخاندم تا بدنش برگشت. موج دوم و سوم تمام بدنش را شست و از شن پاک شد، اما صورت جنازه هنوز پوشیده از شن بود. کمی آب روی صورتش ریختم.

ناگهان شناختم. زن جوان با دهان باز همانطور جلوی پاهایم افتاده بود و خیره به آسمان مهتابی نگاه میکرد. خیرگی اش مثل همان شبی بود که به خانه ام آمد و روی تختم به ترکهای سقف و لکه های نم روی کاغذ دیواری بنفش کمرنگ نگاه میکرد.

هنوز پوست سفید گل انداخته اش مثل همان شب بود، بجز قسمتی از گونه ها که زیادی کبود بود، انگار چندین مشت به صورتش خورده بود.

موهای سیاهش روی شن های ساحل، اطراف سرش ریخته بود. انگشتان باریکش آنقدر خیس خورده بود که چروک شده بود. توی سفیدی چشمهایش شن رفته بود. آن شب هم وقتی کارمان تمام شد، گوشه تخت مچاله شد و گریه کوتاهی سر داد. وقتی داشت با لبه ملافه، ریمل را از روی گونه هایش پاک میکرد گفت:« چرا این کارو با خودم میکنم؟ همیشه گریه صورتم رو زشت میکنه».

موقع رفتن بخاطر گریه زاری، پول زیادی از من نگرفت. شاید هم دلش برایم سوخته بود، چون تمام شب بخاطر چکه شیر دستشویی و شام سبکی که برایش پختم غر زده بود، اما هر بار سریعا با بوسه های پشت سرهم، به گمان خودش از دلم درآورده بود.

میگفت هیچوقت پیش نیامده صاحب یکی از کشتی های تفریحی اطراف جزیره سراغش بیاید. می گفت عاشق دریاست و از ملوان های قوی هیکل و مسافران ناشناخته خارجی خوشش می آید.

حالا معلوم نبود بعد از زنگ زدن به پلیس جزیره چه اتفاقی برایم می افتاد. ممکن بود حتی خودم متهم شوم. مخصوصا اگر کسی شهادت می داد که قبلا مرا با آن زن دیده است. هوا داشت روشن میشد. آخرین رمق های شب بود. آن شب هم به گمانم همین وقتها بود که رفت.

پاهایش را گرفتم و او را به سمت دریا کشیدم. وقتی روی آب شناور شد مقداری کنارش شنا کردم و او را به موجها سپردم. بعد به ساحل برگشتم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم رفتم سمت مجتمع.

سکوت را فقط موجهای دریا می شکستند. مجتمع ما همیشه به اندازه یک قبر هفت طبقه، تاریک و ساکت است. در راه پله هنوز کسی نفهمیده بود چه بلایی سر گلدان آمده است.

از پنجره راه پله، دریا و ساحل را نگاه کردم. هیچ خبری از جنازه نبود. تنها رد قدم هایم آنجا مانده بود. لباسهای خیسم را درآوردم. وقتی به رختخوابم رفتم باز هم بیخوابی سراغم آمد. هوا دیگر داشت روشن میشد که از جایم برخاستم و پتو را کنار زدم. رفتم شیر دستشویی را شل بستم و به رخت خوابم بازگشتم. شیر دوباره به چکه کردن افتاده بود اما من به ترکهای سقف خیره شده بودم.

More from منوچهر زارع
دکتر قلابی
داشتم روی شیشه های طبقه سیزدهم کار می‌کردم. هوا دیگه داشت تاریک...
Read More