لحظه عبرت

یک لحظه‌ای هست که واقعیت با تمام سردی ویران کننده‌اش توی صورتت می‌خورد و گوش‌ات را می‌کشد تا یادآوری کند تو آنی نیستی که می‌پنداشتی.

یک حسینعلی خانی داشتیم که برای خودش یک پا جاهل و گردن کلفت بود و کلی نوچه داشت. هیکل نکره‌ای داشت و سبیل‌هایش از آن قدیمی‌ها بود. قدیمی‌های ترسناک.

صدا و عربده‌هایش هم کلی توی دل حریف را خالی می‌کرد. دل خیلی از خانم‌های میانه‌سال محله را هم می‌برد…

در یک عصر هفته اول پاییز بود که به لحظه‌ی ضربه فنی اش رسید. به پر و پای پسرکی غریب با هیکل باریک پیچیده بود و برایش شیشکی بسته بود. پسرک هم با سرعتی که واقعا قابل انتظار نبود چنان ضربه‌هایی حواله‌اش کرد که مثل شیر برنج وارفته، پخش روی زمین شد…

پسرک کونگ‌فو کار بود. ورزش تازه‌ای که هنوز شناخته شده نبود…

حسینعلی خان بعد از آن چالدران ضربه خرقه‌ی درویشی و زهد و تقوا به تن کرد. نوچه‌ها و مریدها هم برایش قصه‌ها ساختند از جوانمردی و از این حرف‌ها که حسینعلی خان نخواسته بود ضعیف کشی کند…

بعد از آن ضربه، حسینعلی خان غرق جذبه‌ های عرفانی شد و نوچه‌ها یکی یکی پراکنده شدند و خیلی‌هاشان در باشگاه کونگ‌فوی تازه تاسیس ثبت نام کردند و مشغول تربیت تن و روان شدند.

نوچه هایش بعدها با هیکل‌های باریک و سبیل‌های تراشیده در مراسم ختم باشکوه مردی ترسناک شرکت کردند.

Written By
More from ناشناس
همه خانواده ما بعد از فوت پدرم با هم قهر شدند
همه خانواده ما بعد از فوت پدرم با هم قهر شدند
Read More