از همان روزهای اول شروع کارم در یک داروخانه به یکی از کارمندان علاقمند شدم و بعد از حدود یک ماه، درخواست آشنایی در بیرون از محیط کار را دادم و او هم پذیرفت.
من از همان روز اول می ترسیدم که او را از دست خواهم داد و برای همن فقط یک استراتژی رفتاری داشتم. تصمیم گرفتم حرف او و خواسته او پیش برود. به خودم اصلا اجازه ندادم که ناراحت شوم و یا شکایتی کنم یا حتی موردی پیش بیاید که به او نه بگویم.
من واقعا نمی دانم که او به خاطر رفتار بی قید و شرط من تبدیل به یک آدم بی ملاحظه شد یا شخصیتش اینطور بود. سر قرارهای دیدارمان روز به روز دیرتر می آمد. گاهی بیش از یک ساعت منتظرش می شدم و وقتی می رسید کوچکترین گله ایی نمی کردم.
این حالت شدیدا تسلیم طلبانه من علاقه و ذوق زدگی و حس خوبی که رابطه مان با آن شروع شده بود را از بین برد. من تغییر احساساتش را می دیدم ولی به خودم اجازه ندادم چیزی عوض شود تا روزی که گفت می خواهد دوستی مان تمام شود. در جواب سوالم از اینکه چرا؟ گفت جرقه ایی توی رابطه مون نمونده.
تجربه رابطه ایی که با نادیا داشتم باعث شد از آن پس با شروع آشنایی با فرد جدید نترسم که از دستش خواهم داد. خود این ترس باعث شد هویتم و شخصیتم را زیر پا بگذارم. من شانس آوردم نادیا مرا به حال خود گذاشت و رفت وگرنه همچنان درون یک رابطه ذلیل کننده مانده بودم.
من تبدیل به یک مرد بد و بی ملاحظه نشدم فقط سعی کردم به همان اندازه که برای طرف مقابل حق و احترام قائل هستم مواظب خودم هم باشم. یاد گرفتم از پرنسیپ هایی که شخصیت من برایم تدارک دیده بود نگذرم.
گاهی ترس از دست دادن باعث می شود از دست شان بدهیم.