عرق سگی، آب آلبالو، ماست موسیر و یک فیلم کمدی برای مزه

از خیابان که برگشتم لرزه‌ای که سراپای وجودم را فراگرفته بود باعث شد پتوی مچاله شده کنج اتاق را دور خودم بپیچم. اینجا هنوز زمستان نیامده و خیابان‌ها و فروشنده‌ها همه و همه درگیر پاییزند اما این سرما که نه استخوان‌سوز است و نه طاقت‌فرسا مرا به زانو درآورده.

 سیگاری می‌گیرانم پای پنجره اتاقم که رو به جایی باز نیست و به رسم عادت می‌ایستم و دودش را به آسمان پرت می‌کنم. آسمانی که برعکس آدم‌هایش بیشتر روزهای سال بالا و پایینش یک رنگ است. با وضعیت مالی نابسامانی که گریبانم را سفت چسبیده حس داغانی یک ماشین قراضهِ قبرستان ماشین‌ها در من هبوط می‌کند.‌‌ همان حسی که مسعودِ مست و لایعقل «اسب حیوان نجیبی است» به کارگردانی عبدالرضا کاهانی با آن درگیر بود.

یاد بطری عرقی می‌افتم که از محفل هفته پیش برایم باقی مانده. این روز‌ها خوردن عرق هم برای امثال من آرزو شده چه برسد به مشروب پدر و مادر دار. گرسنه بطری را سر می‌کشم. برای مزه، گازی به گوجۀ لهیده‌ای که از صبحانه جا مانده می‌زنم و باز بطری را سر می‌کشم. ادامه می‌دهم تا سوزش معده تا سرگیجه تا سکسکه و آروغی که به رسم عادت با بیان اسب حیوان نجیبی است کلاه ادب سرش می‌گذارم. سیگاری دیگری را فندک می‌زنم.

یاد روزی می‌افتم که مقداری پول دستم آمده بود و احساس می‌کردم حق دارم که شاد باشم. آن روز به آرزو تنها دختری که با نداری‌هایم همچنان می ساخت زنگ زدم و از او خواستم مزه مشروب و یک فیلم کمدی برای تماشا بگیرد. به گفته خودش چشم‌های لوچ رضا عطاران بر روی کاور فیلم «اسب حیوان نجیبی است» موجب گشته بود که این فیلم را برای دیدن انتخاب کند.

نیم ساعت نشد که خودش را رساند. انگار او نیز شدیداً به شادی نیاز داشت. پیک به پیک و پایاپای پیش رفتیم تا مستی و کرختی. فیلم را که گذاشتیم خود را آمادۀ خنده‌های بیهوده و روده بر شدن به سبک و سیاق تماشای کمدی‌های آبکی و لودگی‌های بازیگرانشان کرده بودیم اما اینگونه نشد. شروع شدن فیلم را متوجه نشدیم. در فیلم گم شدیم. دیالوگ‌ها فی البداهه و بی‌رمق بود. سستی و کرختی از سر و کول فضا‌ها و شخصیت‌ها بالا می‌رفت. در این جامعه که رخوت و سستی به مانند حیوانی افسار گسیخته آدم‌هایش را گاز گرفته توقع رسایی و بلاغت کلام داشتن واقعا بی‌مورد می‌نمود.

به گیر دادن‌های‌گاه و بیگاه و راحتی بازی رضا عطاران در حد تبسم، خنده‌مان گرفت. فیلم حکایتِ آشنای مردم این شهر بی‌ در و پیکر بود. از مسائل دگرباشی مانند رامین (با بازی مهران احمدی) گرفته تا دختر فراری مانند نسترن (با بازی باران کوثری). کاهانی با فیلمش استیصال مردهایی را به تصویر می‌کشد که بار سنگین زندگی کمرشان را خم کرده.

 وی به بهانه باج خواهی شخصیت محوری فیلمش یعنی بهروز شکیبا یا‌‌ همان کمال خسروجردی (با بازی رضا عطاران) به گوشه و کنار شهر و آدم‌هایش سر می‌کشد و بیننده را با نداری‌هایشان همراه می‌کند. نداری که این روز‌ها مثل بیماری ویروسی به تن همه آدم‌های کشور رخنه کرده.

هوای آرزو به سرم می‌زند. شارژم را چک می‌کنم دویست تومانی باقی مانده. شماره آرزو را می‌گیرم برای اولین بار رد تماس می‌دهد. دفعه پیش قسم خورد که اگر همینجور ادامه دهم ترکم می‌کند و سیم کارتش را می‌شکند. باز شماره‌اش را می‌گیرم. پیام اپراتور مستی را از سرم می‌پراند: دستگاه تلفن مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. به وعده‌اش وفا کرد! خالی تر از همیشه به دیوار تکیه می‌دهم و سیگاری دیگر آتش می‌زنم. حالا دیگر مسعودی هستم که یک عبدالرضا کاهانی می‌خواهد تا به پایانی خوش هدایتم کند.

….

More from آراد افشار
فیلم « چهارانگشت» نمایشی از عیاشی زیرجلدی
زیر پل میرداماد برای پاسخ دادن به طلبکار سمج، مثل پرنده‌ای که...
Read More