همکارم حدود ۵۰ سالشه، متاهل و با دوتا بچه با وضع مالی خیلی خوب. از این آدمهای خیلی امروزی. یه مدتی هی به من گیر میداد که تو اینقدر اهل سفری بیا یه بار همسفر من بشو… گفت من فلان شهر ویلا دارم و خیلی خوش میگذره. منم هر سری می پیچوندمش ولی یه سری بهانه نداشتم و مجبور شدم قبول کنم.
صبح روز حرکت پیام داد گفت دوتایی حال نمیده و گفتم دوتا از دوستام بیام. منم با خودم گفتم ویلا و ماشین خودشه زشته من بگم نه. خلاصه راه افتادیم و وسط مسیر نگه داشت و دوتا سوپرپلنگ سوار ماشین شدن و اینم معرفی شون کرد و گفت یکی شون دوست دختر خودمه اون یکی هم قراره با تو آشنا بشه.
کاملا شوکه شده بودم و نمیدونستم چی بگم. واسه منی که اصلا اهل این برنامه ها نبودم خیلی سنگین بود که بخوام با دوتا دختر برم ویلای مجردی، اونم با یه مردی که متاهله! یکم که گذشت توضیح داد که عکس منو نشون اون دختره داده و خوشش اومده و …
از یه طرف توی رودربایستی مونده بودم از یه طرف نمیخواستم پایه کثافتکاری یه مرد متاهل باشم. همین که رسیدیم شهر مقصد به بهانه خرید ازشون جدا شدم و دربست گرفتم برگشتم تهران. یارو تا فهمید کلی زنگ زد و فحش داد که آبروی منو بردی و اینا به خاطر تو اومدن و…
کل مسیر برگشت رو نه به خدا و پیغمبر، نه به حلال و حروم نه به بی ابروییش فکر میکردم. تنها چیزی که برام مهم بود این بود که «بودن توی این قضیه در شأن من نیست» نمی خواستم با حضورم به عملش مشروعیت بدم و عادی سازی کنم براش.
منبع متن
کاتسوموتو در توئیتر