توی واگن قطار متروی تقریبا خلوت نشسته بودم. مسیر حدودا نیم ساعتی را باید می رفتم. باتری تلفنم کم بود و از ترس اینکه خالی نشه بازش نمی کردم
جزو افرادی هم نیستم که احساس گناه کنم از وقت گذروندن روی تلفن. لامصب تلفن که نیست یه دنیا امکاناته قابل دسترسه. با یک تماس انگشتم می تونستم خیلی راحت و سریع واقعا دور دنیا رو تو ۸ دقیقه بگردم. ولی توی اون لحظه توی واگن مترو دستم از جهان کوتاه بود.
از سر ناچاری برگشتم به عادت قدیمی بشر یعنی نگاه بدون اختیار به دنیای اطرافم. مثل اون وقتها که برق نبود و آدمها ناچار بودند فقط با نور کمرنگ شمع یا فانوس یا حتی آتیش به دور و برشون زل بزنند. دنیای قدیم، خیلی خیلی کوچیک بود. دورتر از نوک دماغ مون رو عملا نمی تونستیم ببینیم.
سرم رو بلند کردم و چرخی توی واگن قطار زدم. هیچ چیز قابل تمرکزی وجود نداشت جز قضاوت های سطحی و گذرا از آدمهایی که می دیدم.
همینطور کلافه نشسته بودم که متوجه یک زن و شوهر مسن کنار خودم شدم. انگارج توریست بودند. یا امریکایی یا از یه شهر دیگه اومده بودن تورونتو.
یواش حرف می زدند ولی وقتی تمرکزم رو به ست اونها کشوندم خیلی راحت می شنیدم که خیلی آرووم و شمرده دارن با هم حرف میزنن.
از بی حوصلگی فضولی ام گل کرد. به خوم گفتم ببین یه زوج که شاید دهها ساله با هم زندگی می کنند چی دارن به هم میگن؟
مرد مشغول ورق زدن یک کتاب پر از نقشه شهر و اطلاعات مربوط به تورونتو بود. یه کتابچه شاید حدودا ۱۰۰ صفحه ایی. داشت به همسرش می گفت اینجا که فردا می خواییم بریم حدود سه ساعت فقط رفت و برگشتش طول میکشه. زن آرومم گفت پس یه روز کامل مشغولیم.
یه ذره که گذشت و صحبت های آرووم شون ادامه پیدا کرد متوجه شدم به هم نمی پریدن. دنبال ایراد و اشتباه نبودند.
یه بار زنه به مرده گفت داری توی خوندن این کتابچه برا خودت حرفه ایی میشی. خیلی خوبه. مرد برگشت گفت به خاطر توئه که همیشه به من اعتماد میکنی.
نمی تونستم صورت شون رو ببینم. خیلی به من نزدیک بودند. نمی خواستم بفهمند دارم گوش میدم مبادا که لحن و حس و حالت حرف زدن شون عوض بشه.
حدود ۲۰ دقیقه کنارشون نشسته بودم. تموم مدت آرووم حرف زدند بدون هیچ پارازیت منفی بین شون. یه بار از گوشه چشم وقتی داشتم کتاب راهنمای مرد رو دید میزدم دیدم زن دستای لاک زده قرمزش رو گذاشت کنار دست مرد و گفت اگه این انگشتات نبود لاکای دستم اینطوری قشنگ دیده نمی شدند.
حس خوبی داشتم. به خودم گفتم تلفنم خوب چیزیه. باهاش تو ۸ دقیقه می تونم دور دنیا رو بگردم ولی بدون تلفن تونستم بفهمم چرا بشر در طی ۸ هزار سال گذشته از بین همه انواع زندگی ها همچنان دلبسته به زندگی تک همسری هست 🙂