ما درون چیزی گرفتاریم که همه چیز است و انگار چیزی نیست

هنوز سرما هست اما کمتر شده. درون مترو زنی شالش را باز کرد. گردنش غرق عرق بود. بعد دستش را در پیراهنش کرد عقب و جلویش کرد تا باد درونش جریان بیفتد و خنک شود.

همان وقت هم به من خیره بود و چشمانش غمناک بودند نه عصبی. خشمش انگار به حرمان و اندوهی بدل گشته بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. بعد میان آدمها گمش کردم.

من در راه رفتن به ایستگاه طرشت بودم تا با یک دوست ملاقات کنم. همه چیز در فشاری عجیب هست. انگار زیر یک بار سنگین هستیم. باری ناپیدا. نمی شود گفت چیست. نمی شود نامی برایش جست. نمی شود اندازه اش کرد. انگار نیست ولی هست و همه داریم حسش می کنیم.

انگار از انتهای غبارآلود دوردست تاریخ مدام دستی با شلاق پیدا می شود و بر گرده های ما می کوبد و ما آه کشان به اعماق تاریک تر سقوط می کنیم. ما درون چیزی گرفتاریم که همه چیزست و انگار چیزی نیست.


Image by چنگیز