کودک بودم. ظهر یک روز تابستانی. مادرم تازه نان پخته بود. نانها بزرگتر از قد من بودند. نصف یک نان تازه را در دستم گرفته بودم و آرام از گوشه آن گاز می زدم و دنبال پدرم میرفتم. در میدان اصلی روستا، پیر مردی در سایه دیوار جلوی یک در آهنی زنگزده نشسته بود.
چهره اش پر از چین و چروک و آفتاب سوخته بود. ردپایی از گذشته بر چهره اش مانده بود. پیرمرد را زیاد دیده بودم. پدرم سلامی کرد و احوالی پرسید. من نان در دست جلوی پیرمرد ایستاده بودم. پیرمرد دستش را به طرف نان دراز کرد. من خودم را کمی کنار کشیدم. پدرم دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت «به عمو نان بده»
دستان کوچکم را به سمت پیرمرد دراز کردم. او تکه ای از نان را کند و در دهانش گذاشت و گفت «به به، عجب نانی. گندم کجاست؟» پدرم گفت «زمین بالای ده. پارسال گندم کاشته بودم. خدا را شکر گندمش خوب بود»
پیرمرد همچنان که با دهان بی دندانش نان را می جوید با دست لرزانش به زمینهای بالای ده اشاره کرد و گفت «ها. اونجا گندمش همیشه خوبه. خدا بده برکت» و با چشمان کم سویش به زمینهای بالای ده خیره شد. به دوردستها. گذشته های دور. خاطرات دور.
بعدها از پدرم شنیدم که آن پیرمرد در دوران جوانیش بهترین دروگر ده بود. نه تنها ده ما، که بهترین دروگر دهات اطراف. اندازه داس او همه جا معروف بود. و سرعت عمل او در دروی گندم. پیرمرد از خودش زمینی نداشت. برای مردم کار می کرد. گندمهای دیگران را درو میکرد و سهمی می گرفت.
آن روزها حیات مردم به محصول گندم شان وابسته بود. باید گندمها را به موقع درو میکردند. قبل از اینکه گندم باران بخورد یا ملخ گندمها را. پدرم تعریف می کرد که چگونه آن روزها پیرمرد برای اینکه تندتر درو کند لقمه می انداخت. او معروف بود به لقمه انداز.
آن روزها غذای پیرمرد در حین کار نان خالی بود. نان را لوله میکرد، گازی به آن می زد، و بقیه نان را در میان گندمها می انداخت. بعد برای رسیدن دوباره به نان و گرفتن گازی دیگر از آن سعی میکرد تندتر درو کند. گرسنگی بر سرعت عملش می افزود. هروقت به نان می رسید دوباره گازی میزد و نان را دورتر، بین گندمها پرت میکرد.
شاید آنروز با دیدن نان در دستان من خاطرات دور در دروگر پیر زنده شده بود. نمیدانم.
عکاسی اثر رامین دانشمند