دست مینا را گرفتم تا بر روی سنگهای کناره نلغزد. شب بود و بوی جوجه کباب و نارنج از باغ و حیاط ویلا به سینه دریا هجوم میآورد. آقای منادی با یک سیخ کباب ترد و آبدار از لای درختها ظاهر شد. خیزابها تا چند متر این سوتر دنبال مان میآمدند. کجایی آقا معلم؟! خانم شما چرا؟! دریا را فردا هم میشود دید! اما کباب از دهان میافتد! هاها هاها…!
سیخ کباب را از آقای منادی گرفتم و مراتب سپاس را به جای آوردم. با مینا به گوشه ای از باغ رفتیم و کبابها را خوردیم. مینا دغدغه داشت که منادی ناراحت نشود. گفتم: «بخور و لذت ببر! منادی خر کی باشد که رنجور شود»! دستانمان چرب شده بود.
دوری زدیم و برگشتیم. تصمیم گرفتیم باغ را فردا ببینیم و سری هم به بازار روز چالوس بزنیم و ترشی محلی بخریم. آقای منادی و همسرش این سوی آتشدان نشسته بودند و ماهیار و خواهر کوچکش آن سو. من و مینا هم کنار بچهها نشستیم. از بزرگی باغ و آبی دریا تعریف کردیم و از مهمان نوازی آقای منادی. ماهیار گفت: «آقا! مامان میپرسه شما و این خانم ازدواج کردید یا فقط دوستید»؟
مادر ماهیار و آقای منادی لب و لوچه گزیدند و شرمندگی از همه جایشان میبارید. ببخشید! واقعا معذرت میخواهم. این بچهها از خودشان حرف در میآورند! ماهیار…! عزیزم… ماهیار گفت: الان داشتی با بابا درباره آقای ادبیات حرف میزدی! من خودم شنیدم. به آقا و خانم منادی دلداری دادم که من اصلا ناراحت نشدهام و توضیح دادم که من و مینا نامزد هستیم. مینا حرفی نزد.
ماهیار منادی دانش آموز من بود. بچه ای گوشه گیر و کم حرف بود. در پایه دوم راهنمایی درس میخواند. یک سال تمام سر کلاس مجبورش کردم تا آموختههایش را به صورت سخنرانی پس بدهد. اواخر سال پدرش به مدرسه آمد و اصرار کرد که؛ «برای جبران زحمات یک ساله، باید شبی به ویلای ما بیایید». هماهنگ کردیم. امروز دست مینا را گرفتم و حالا هم کنار این خانواده در شبی زیبا نشسته ایم.
چشمان آقای منادی کمی سرخ شده بود. میگفت به شعله های آتش حساس است! بادبزن را گرفتم و با مینا یکی در میان باد میزدیم. زغالها میگداخت و اشک کباب فرو میریخت و آتش بر میافروخت. آقای منادی دلش شور میزد. غیر از ما، دو خانواده دیگر هم دعوت شده بودند که نرسیدنشان کمی عجیب بود.
خانم منادی مینا را به حرف گرفته بود و چیزهایی میپرسید که پیشتر از ماهیار پرسیده بود. آقای منادی میگفت: «این دریای پشت ویلا روزی خشک میشود و حرف زنها تمام نمیشود»! زنها نگاهش کردند. من جوری سرم را تکان دادم که هیچ کس نفهمد دارم گفته منادی را تایید میکنم یا تکذیب. خندیدم.
ساعت از ده گذشته بود که من و آقای منادی در باغ را باز کردیم. دو خودرو با نور بالا وارد باغ شدند. دقایقی بعد خوش و بش کردیم و وارد ویلا شدیم.
آقای منادی همه را به یکدیگر معرفی کرد. آقای تقوی! خوشبختم… راحله جان همسر آقای تقوی… خوشبختم خانم! قربانت! آقای ضیائی… باجناق آقای محمدی! خانم ضیائی…! چه سعادتی! ایشان هم دبیر ادبیات ماهیار جان هستند! شغل انبیا؟! بچهها را کتک هم میزنید؟ مینا خانم… چه جالب! فدات شم گلم.
خوردنیها را خوردیم و نوشیدنیها را نوشیدیم. ماهیار و خواهرش در اتاقی دیگر خوابیده بودند. از گفتهها و کرده هایشان سر در نمیآوردم. فقط میفهمیدم بازاری حرف میزنند. ایست و گریز و مچ گیری داشتند و همزمان برای یکدیگر راه فرار باقی میگذاشتند. گیج شده بودم. سیگاری گیراندم و به باغ رفتم. مینا هم پشت سرم بیرون آمد.
حالم چندان مساعد نبود. ناگهان جیغ و فریادی از درون ویلا به گوش رسید و سپس زنی خشمگین از پلهها پایین آمد. آقای تقوی، مردی که میکوشید سنش را زیر پنجاه نشان دهد، با راحله، همسر جوانش که بیگمان بیشتر از بیست سال نداشت، دعوایشان شد. آقای تقوی همه کاره صنف شیشه و رنگ خودرو بود.
راحله کلید ماشین را برداشت و گفت: «من میرم تهران»! آقای تقوی دست همسر جوانش را گرفت و خواهش کرد که نرود. اما راحله کوتاه نیامد. زن آقای ضیائی که بعدا فهمیدم خواهر راحله است، آمد و راضیش کرد که بماند. با هم به ویلا برگشتند. خواهر راحله با مینا گرم صحبت شد. من دوباره به ساحل رفتم .
با دیدن دریای شبانه و خروش امواج در تاریکی، از تقوی و منادی و ضیائی و مینا و همه بدم آمد. یک تعارف خشک و خالی پراند و ما هم مانند گاو به جاده زدیم و آمدیم میان جماعتی که حتی یک کلمه از حرف یکدیگر را هم نمیفهمیم. میکوشیدم سنگها را به دورترین جای ممکن پرتاب کنم اما تا رسیدن به آستاراخان بیش از هزار فرسنگ فاصله بود!
من در جمع هایی که احساس همدلی نکنم، زود گوشه گیر میشوم. مینا هم این اخلاق سگی مرا میدانست. هر چند خودش زود با دیگران هماهنگ میشود و بلند بلند میخندد. تا پیش از آمدن تقوی و راحله، باغ زیبا بود اما حالا بیغوله ای بیش نبود. دریا هم عجیب است. در حالت طبیعی فقط دریا است اما وقتی دلگیری و پشیمان، وقتی از تقوی و راحله بدت بیاید، زیبا میشود و گوشنواز. در آن تاریکی، سنگی نیافتم که به سوی امواج پرت نکرده باشم.
مینا به زن منادی کمک کرد تا بساط خوراک و نوشاک را جمع کردند. زن ضیایی هم کمک کرد. اما راحله مانند بمبی که چیزی به انفجارش نمانده باشد، گوشه ای نشسته بود. ناگهان تقوی بلند شد. موهای زنش را گرفت و او را چون لاشه ای به اتاق دیگر کشید. هیچ کس کاری نمیکرد. من قدرت تصمیم گیری نداشتم. راحله را خِرکش کرد و به اتاق دیگر برد. راحله تمام ناسزاهای موجود در واژنامهها را نثار شوهرش کرد. تقوی در را بست. شپاشاپ مشت و لگدش به گوش میرسید. خواهر راحله و زن منادی از آشپزخانه بیرون نیامدند. مینا سرآسیمه بود. جیغ کشید و دوید به سوی اتاقی که تقوی زنش را میزد. من هم با شتاب دنبالش رفتم. مینا در را باز کرد و هر دو با دیدن صحنه ای که تقوی آفریده بود، ایستادیم و زبانمان قفل شد.
در نیمه باز ماند و تقوی بیرون آمد. در حالی که کمربندش را میبست، از کنارمان گذشت و از منادی و ضیایی خواست که بحث را پی بگیرند. بوی شاش از اتاق به نشیمن میآمد و راحله همان طور ایستاده بود. حتی تلاش نکرد تا صورت و لباسهایش را پاک کند. برای نخستین بار در زندگی دیدم که یک نفر با حفظ آرامش و در نهایت خویشتنداری، بر سر و چهره شخص دیگری بشاشد!
صبح زود وسایل مان را جمع کردم و آماده شدم. مینا دلش میخواست بماند اما جرئت نکرد مخالفت کند. هوا شرجیتر از دیروز شده بود و از دور هم میشد فهمید که جنگل دم کشیده است. منادی چند بار خواست که بمانیم. زنش هم از مینا معذرت خواهی کرده بود و گفته بود: «اینها مثل سگ و گربه میپرند به هم. شما ناراحت نباشید».
از پلهها که پایین آمدیم، دیدیم که تقوی و راحله در حالی که خیس آب بودند، خوشحال و دست در دست، صبح به آن زودی از ساحل برمی گشتند! تقوی با دیدن ما گفت: «کجا آق دبیر؟! تازه برای ناهار برنامه داریم…»! راحله نگذاشت حرف تقوی با من تمام شود، دستش را به گردن شوهرش انداخت و گفت: «گرسنه ام عزیزم. بریم بالا»؟! و در حالی که از تقوی آویزان شده بود، از پلهها بالا رفتند.