حتما متوجه هستید که وسط این جهان بی نهایت، که داخل هر کدوم بی نهایت کهکشانه، که داخل هر کهکشان بی نهایت منظومه خورشیدی است و داخل یکی از همه منظومه های کهکشان راه شیری، روی یک سیاره خوشگل بدنیا اومدید و بعدش می میرید؟
می دونید که همچین شخمی تخمی، می شد که نباشید ولی هستید! می دونید وسط این همه بی نهایت، ساکنین یه سیاره اندازه شن صحرا شدید؟
شما رو نمی دونم ولی من هیچوقت به این شانسی که آوردم، شانسی که این همه را ببینم و بروم، عادت نمی کنم.
حالا این وسط آدم قرض هم داره، ناامید هم می شه، دلش میشکنه، کشورش به گا رفته، عزیزش می ره، عزیزش میمیره، اما خب این هم جزو همین مجموعه بی نهایتهِ بی نهایت آدمی که میان و هستند و می روند هست دیگه.
آقا خوشی این از دلم نمی ره
خوشی« بودن» خوشی «هست بودن»
برای همینه که هیچوقت غروب برام تکراری نمی شه هیچی برام تکراری نمی شه. برای همینه هر روز که بلند می شم متعجبم که نه بابا! یک روز دیگه هم فرصت دارم؟ ای وَل و دوباره لذت ها و دردها و تجربه…
مثل طلوع مثل همه فصلها مثل مزه فالوده مثل رسیدن به دستشویی بعد تحمل جیش، مثل کف پا روی سرامیک خنک، مثل باد بهار، مثل خشمی که تو سینه ات می جوشه، مثل تموم شدن مریضی، مثل مزه آش گوشت، مثل آفتاب زمستون، مثل همه خاطرات دردناک، مثل دوست داشتن، مثل یاد گرفتن،مثل آب گرم حمام، مثل وقتی به یکی کمک می کنی،مثل رفیق، مثل ملافه خنک، مثل آسانسور سالم، مثل تجربه عواطف.
مثل پایان گریه، مثل بستنی فراموش شده داخل فریز ، مثل کاشتن گل،دیدن فیلم، ماچ خوشمزه ،کتاب خوب، مثل نترس بودن، مثل وقتی ازت تعریف می کنن، مثل پیدا کردن نوار بهداشتی ته کشو، مثل پایان نامه خوب دانشجو، مثل کلیپ های بامزه اینستا، مثل همه لیست شگفت انگیز خودتان…