چند سال پیش یه روز صبح، آقایی اومده بود داروخونه. هم سن و سال خودم ولی خسته، غبار آلود، انگار صد سال بود که نخوابیده بود.
قطعاً شبیه زنده ها نبود، با چشمانی مات، فاقدِ روح و روحیه، حالش طوری بود من که نمیشناختمش احساس میکردم افتادم توی یه گردبادِ سیاه. جدی میگم، به همین شدت.
رمق تو وجودش نبود، فقط کارهایی که باید میکرد رو به آرامی، به سختی انجام میداد، نسخه رو میداد، میرفت صندوق، برمیگشت، باید این کارها رو میکرد ولی دست و پاش یاری نمیکرد.
یه سری وسیله، دکتر براش نوشته بود که از سایز کوچیکِ وسایل و حالش حدس زدم مال یه بچه است، پرسیدم برای کیه؟ گفت پسرم چهار سالشه باید نمونه برداری کنیم بدیم پاتولوژی چون دکترش گفته احتمال اینکه سرطان باشه هست.
رفتم اون ور بغلش کردم حسابی گریه کرد. وقتی که برگشت شناختمش. زنده شده بود، میخندید. سریع نسخه اش رو داد و گفت شکر خدا چیز خاصی نبوده و دکترش دو تا دارو براش نوشته گفته با همینا خوب میشه.
بازم رفتم اونور بغلش کردم، بازم گریه کرد ولی از خوشحالی گریه میکرد، میگفت این چند روز برای من اندازه صد سال گذشت…
Artwork by Kent Harley