داستان های کوتاه وحید شریفیان از نظر لودگی و شیطنت کمی شبیه ترفندهای فرانسوا رابله نویسنده دوره رنسانس فرانسه در داستان Gargantua and Pantagruel می باشد. عجیب و غریب بودن «گارگانتو» و پسرش « پانتگرول» که هم غول هستند و هم دانشگاه رفته، به آنها اجازه می دهد به شکل افراطی و غیرعادی به هجوِ اخلاق و روش زندگی در قرون وسطای مذهبی بپردازند.
داشتم لباسهام رو عوض میکردم
داشتم لباسهام رو عوض میکردم که یه دفعه پدرم اومد تو اتاق و گفت: «لباسهات رو در نیار. میخوایم پَسِت بدیم.»
گفتم: «مگه خمیر دندونم که میخواین پَسم بدین.»
وقتی از بیمارستان برگشته بود مدام بهونه میگرفت و دریوری میگفت. مادرم هم از دستش شاکی بود. شبها وقتی میخوابید، سر میز شام پشت سرش پچپچ میکردیم. اون هم با خر و پف جواب میداد.
گفتم: «برو بیرون، میخوام لباس عوض کنم.»
گفت: «مگه نمیفهمی، در نیار. میخوایم پَسِت بدیم.»
همونوقت مادرم با لباس سیاه اومد دم در. گفتم: «این رو ببر بیرون، میخوام لباس عوض کنم.»
اما جمله پدرم دوباره تکرار شد. البته این بار با صدای مادرم. رنگم پریده بود. رنگم خیلی پریده بود. گفتم: «مامان، تو هم خل شدی؟»
گفت: «نه، تو به این خونه نمیآی. پوستت خیلی سفیده. آماده شو میخوایم پَسِت بدیم.»
با صدای لرزون گفتم: «به کی پَسَم بدین؟ مگه من رو از بازار خریدید؟»
مادرم گفت: «نه، تو رو از خاله ات خریدیم.»
همونوقت یه ماشین بیرون پنجره چند تا بوق زد و ترمز کرد. صدای بوق ماشین خاله ام بود. میشناختم صداش رو. مادرم گفت: «زود باش آماده شو.»
گفتم: «یعنی من بچه شما نیستم؟ اگه من رو بفروشین کی دستتون رو حنا ببنده؟ کی بعدازظهرها که حوصله تون سر میره واسه تون برقصه؟»
مادرم گفت: «یکی دیگه میخریم. خاله دم در منتظره… زود باش لطفاً.»
گفتم: «باشه. حالا در رو ببند.»
در رو که بست سریع زنگ زدم به دوستم، گفتم: « خودت رو زودی برسون دم پنجره من.»
مادرم که دوباره در رو باز کرد، من از پنجره زده بودم بیرون. داد زد: «داره درمیره.»
سوار رنوی دوستم شدم و اونها هم با شورلت سیاه خاله دنبال مون کردن. بابام جلو نشسته بود و از تو آینه میدیدمش که هر چند دقیقه یه بار موهاش رو شونه میکنه. خاله هم عینک آفتابی گنده قدیمیش رو زده بود و مامانم تو کیفش دنبال یه چیزی میگشت و هر چند دقیقه یه بار سر موبایلش میزد بیرون.
صد کیلومتری از شهر دور شده بودیم و اونها هنوز دنبال مون بودن. خاله خیلی تند میاومد. گاز رو گرفت تا رسید کنار رنو.
به دوستم گفتم: «شیشه رو نده پایین، ممکنه تف بندازن.»
یه کم شیشه رو داد پایین.
خاله ام گفت: «نمیخواین وایسین بین راه یه چیزی بخوریم؟ ساعت از دو هم گذشته.»
گفتیم: «نه، ما که سیریم. اگه شما میخواین وایسین.»
خاله گفت: «پس کجا قرار بذاریم؟»
گفتم: «کنار بیشه سبز و چهارتا هویج.»
گفت: «باشه.»
نیمساعت نشد که اونا هم رسیدن. بارون تازه بند اومده بود و قارچها همه لبخند میزدن. مامان و بابام و خاله از ماشین پیاده شدن و کلی با هم عکس گرفتیم. منظره های اونجا فوقالعادهست.
خاله بهم گفت: «چه قدر این لباسها بهت میآد.» و به بابام نگاه کرد.