در نوجوانی یکی از دندونام به درد اومد. رفتم درمانگاه خیریه حضرت ابوالفضل، خیابون ارگ، کوچه سینما آسیا. که قیمتاش معروف بود.
شلوغ بود، نوبت گرفتم و نشستم رو صندلی. دستشویی خیلی تندی منو گرفت. رفتم طرف دستشویی، دیدم درش قفل بود و نوشته بود که خراب است. خانم پشت میز پذیرش، که منو میدید گفت: پارک اونور خیابون دسشویی هست برو اونجا.
رفتم و از دسشویی که اومدم بیرون یه پیرمرد که رو نیمکت پارک نشسته بود از من خواست که یه کاغذی رو واسش بخونم. نامه اخطاریه دادگاه بود. خوندم واسش. بعد شروع کرد به درددل کردن.
پیرمرد گفت و گفت و گفت تا اینکه آخراش شروع کرد به شعرخوندن. یادم میاد آخرین بیت از شعر این بیت بود:« به خدایی که خالقالبشر است / کونکُنِ مهربان بِهْ از پدر است» به اینجا که رسید من تازه دوزاریم افتاد و شروع کردم به فرار کردن.
نفسزنان وارد درمانگاه شدم. یکی دو دقیقه بعد اسم منو صدا زدن. وارد اتاق شدم. خدایا چه میدیدم؟ آقای دکتر همون پیرمرد روی نیمکت پارک بود. آقا! چنان جیغ بلندی کشیدم که خودمم از خواب پریدم.
image source
https://www.newyorker.com/magazine/2009/11/16/nightmare-scenario