برای من صمیمی ترین جای جهان خانه ام نیست، تختم است. تختِ خوابم. قطعه ای از جهان که تمامِ حوادثِ مهم زندگی این روزهای من در آن اتفاق می افتد.
من روی تختم عشق بازی میکنم، غذا میخورم، با تلفن صحبت میکنم، روی تختم کتاب میخوانم و به اینترنت وصل میشوم و همانجا سیگار میکشم و فیلم می بینم و گریه میکنم و در نهایت میخوابم و خواب میبینم.
شاید آدم های تنبل اینطوری باشند، شاید آدم های تنها، از آن آدم های افسرده ای که روزها میگذرد و از خانه تکان نمیخورند و بعد همسایۀ مهربانشان برایشان سوپ کلم درست میکند و می آورد تا نمیرند.
شاید آدم های عاشقِ شانزده ساله اینطور باشند. شاید پیرمردان خانه های سالمندان. اما من هیچکدام از آنها نیستم. تختِ من همان حسی را برایم تداعی میکند که احتمالاً در شش ماهگی داشته ام. آنهنگام که مادرم من را روی تخت میخواباند و مرا میبوسید و من در آن رختخواب کوچکِ گرمم خوشبخت ترین موجود دنیا بودم.
بر روی تختم صدای خنده های خانواده ام را از اتاق های دیگرِ خانه میشنیدم. اتاق هایی که در شش ماهگی دورترین جای جهان بودند و انگار این صداها از دنیاهای دیگری می آمد. جایی میان فرشتگان.
برای من تختم یادآور زمانی است که لازم نبود همه چیز را برای همه کس توضیح داد. مهمترین نگرانی هایت را دیگران به راحتی می فهمیدند . بدون آنکه سخنی بگویم.
آن زمان که من پادشاه جهانم بودم و نور با حالتی مورب از میان پنجره روی من میتابید و تنها وقتی از تخت بلند میشدم که دستی نرم و بزرگ انگار که از آسمان فرود می آمد من را بلند می کرد و من در مجموعه ای از بوی خوب و گرما و حس امنیت قرار میگرفتم.
من سعی دارم همان زمان را روی تختم دوباره بازسازی کنم. همانجا غذا میخورم و میخوابم و صدای خنده های دیگران را از دنیاهای دور میشنوم. این بار تنها انگار چیزی کم است. دستی از آسمان…