ناگزیر، پس از پایان دانشگاه، نقاشی را کنار گذاشتم و رانندهٔ اسنپ شدم. چند شب پیش، توی یکی از فرعیهای لویزان، در شمال شرق تهران، بعد از اینکه مسافر را پیاده کردم، باران درگرفت. قبلش هم نمنم میبارید. بغلِ پیادهرو، نزدیک بوستانی کوچک، ماشین را خاموش کردم. به ضربی که قطرهها روی سقف پراید گرفته بودند گوش میدادم. انگار، کسانی داشتند از جایی نسبتاً دور، به نوبت یا با هم، تیراندازی میکردند. مثلاً سربازانی در میدان تیر. شبیه جلزو ولز محتوای ماهیتابه هم بود.
شیشه پایین بود و دود سیگارِ لولیده مانند مرغ شکمپر که خودم با سلیقه پیچیده بودمش از تاریکی داخلِ خودرو به تاریکی بیرون میپیوست و لای شاخ و برگ پوسیدهٔ درختها بالا میرفت و ناپدید میشد.
خندیده بودم آیا؟ فحشی داده بودم؟ یادم نمیآمد اما شنیدم که یکی از توی تاریکی گفت: «زهر مار! مردک ناهموار»
کنار دستم، کمی آنطرفتر،روی نیکمت نشسته بود و نگاهم میکرد. مردی میانسال به نظرم آمد … استارت زدم و دوباره استارت زدم و…
روشن نشد. کیسهای پلاستیکی کشیدم روی سرم و بیرون آمدم. همان لحظه تصمیم گرفتم که روزی از روزهای آینده بروم چتر بخرم. سرمای پاییزی همراه باران میآمد و بر تهران حکمرانی میکرد. این بار بلند و شمرده حرف زد. نیمچهاحترامی هم گذاشت. گفت: «آقا!»
دل به دریا زدم و رفتم سمتش. چیزی شبیه چمدان کنار دستش بود سنوسالدارتر از آنی بود که میپنداشتم اما سرحال و ورزیده. چشمانی نافذ داشت. از هیبت خاصی برخوردار بود که لابد در مواقع لزوم به کارش میانداخت. یک هالهٔ نابهنجار و مرموز گرداگرش بود. بیشباهت با آدمهای فضایی هم نبود.
«جانم حاجآقا؟»
«اینجا دقیقاً کجاست؟»
«اینجا؟»
« دارم ازت میپرسم که آیا این خرابشده همان سیارهٔ زمین است؟»
منتظر پاسخ نماند. کاغذ و مدادی از توی خردهریزههایش بیرون کشید و به دستم داد:
«یک کوسه برایم بکش»
حتماً خودش کلی علامت سؤال در چهرهام دید و به شگفتزدگیام پی برد. اما باز هم درخواستش را تکرار کرد.
«یک کوسه برایم بکش»
«کوسه بکشم! من کوسهکشم؟»
نیمه شب بود و درختان بلند و ساکت بودند؛ خیلی بلند و خیلی ساکت. نمیشد از امر و نهیاش سر پیچید. از سر ناچاری کاغذ را از دستش گرفتم. بلند شد و چمدانش را برداشت: «برویم توی ماشین»
به نق و نوقم گوش نداد. وقتی نشست، کت و شلوار گرانبها و موهای بلند جوگندمیاش بر ابهتش افزود.
«خواهش میکنم یک کوسه برایم بکش.»
بطری آب معدنی و آشغالهای زیر دست و پایش را برداشتم و ریختم توی کیسه و درش را گره زدم و گذاشتمش کنار ترمز دستی.
«توی خاندان ما هیچ کوسهکشی نبوده تا حالا. من…»
«تو باش»
زیر نور چراغ، شبهکوسهای کشیدم و تحویلش دادم. نگاه کرد:
«به این میگویی کوسه»
گفت و کاغذ را پاره کرد و ریخت زیر دست و پا.
«خفاش بکشم؟ با خفاش کارتان راه میافتد؟»
جواب نداد. هر دو سکوت کردیم. به تاریکی شب زل زده بود. دقایقی گذشت. بیآنکه نگاه کند گفت: «نقاشی نخواستم! من را ببر پیش یک مارگیر.»
جواب دادم: «درست آمدهای. خودم مارگیرم.»
More from عباس سلیمی آنگیل