اواخر پاییز بود. بعد چند روز خوب که با دخترم داشتم باید میبردمش اصفهان تا تحویل مامانش بدم. سوار مترو شدیم. از روی نقشه براش توضیح دادم که الان اینجاییم و میخواهیم بریم ایستگاه ترمینال جنوب. زل زد به نقشه.
قطار اومد. سوار شدیم. صندلی خالی بود ولی ننشست دختر. از ذوق چسبید به میله. فن یا کولر قطار روشن بود. دخترم فت: چرا قطار سرده؟ همیشه اینجوریه بابا!
گفتم نه! این راننده هه حواسش نیست که واگن سرده! الان ردیفش میکنم»
یه دکمه هستش که میشه با راننده در ارتباط باشی. دکمه رو فشار دادم. لوکوموتیو ران گفت: بله …!گفتم: سلام م م م. دخترم سردشه! میشه کولر و خاموش کنی؟
راننده هه آدم باحالی بود. دمش گرم. گفت چشم.
مسافرها لبخندی گوشه لبشون بود و دخترم فکر میکرد من خیلی خرم میره! چسبید به دستم با ذوق!
………….
یه روز دیگه تو قطار دیدم که یه مسافر خیلی نامحسوس خودشو جا کرد و حایل کرده بین یه خانم و چنتا آدم بی ادب تا خانمو رو اذیت نکنن.
حتی اون خانمه هم شاید نفهمید کار اون بنده خدا رو!
اون راننده قطار….
اون انسان با شرف….
image source
https://www.pexels.com/@andrew