امسال که فرصت گرفتن جشن تولد نداشتم ولی یاد جشن پارسال بخیر. یک پنجشنبه عالی آفتابی بود. نه گرم و نه سرد. برگها هنوز شروع نکرده بودند زرد و خشک شوند. شاید روز تولد پارسال و ۴۲ سالگی، مصادف بود با به پایان رسیدن آرام فصل تابستان زندگی من …
روز تولدم، اتاق نشیمن آپارتمان تقریبا جا برای سوزن انداختن نبود که زنگ در به صدا در آمد. کمی هم سرم گرم بود. یکی دو قیقاج از بین مهمانان زدم و و تازه سرم را بلند کردم که چشمم در فاصله نیم متری در به یک چشم بی نهایت سرد و خشمگین افتاد.
خودش را معرفی کرد. دوست یکی از همکارانم بود. مثل تابلوی نقاشی بود. گردن سفید و بلوری اش، سینه درشتش و سایه بالای چشمش که آبی رنگ بود او را از بقیه زنان متفاوت می ساخت. خیلی از زنان ایرانی چشمان غمگینی دارند و سیاه کردن دور چشمها، غم صورت شان را بیشتر می کرد.
اواخر مهمانی مشغول در آوردن ظرف از ماشین ظرفشویی بودم که حس کردم یک نفر کنارم ایستاده… خودش بود با حوله ایی در دست. به هم لبخند زدیم و شنیدم که گفت می تونم کمک کنم. صدایش آن لحظه واقعا مثل صدای بال زدن ظریف یک پروانه بود.
سومین لیوان خیس و داغ ماشین ظرفشویی را که به وی دادم تا با حوله خشکش کند شنیدم که گفت: «نترس. نمی خورمت» خواستم کاملا برگردم و تعجبم را نشان دهم ولی خودم را کنترل کردم و خم شدم درون ماشین و یک فنجان داغ برداشتم. او هم خم شد. کنار گوش من زمزه کنان گفت: « ولی مقاومتت بیفایده است چون می دونم که می خواهی بخورمت»
دو هفته تمام با خودم کلنجار رفتم. مرد ۴۲ ساله ای شده بودم با کوله پشتی پر از عشق و خیانت که هم خودم مرتکب شده بود و هم بر سرم آوار شده بود. مطمئن بودم که به یک آرامش و احتیاط رسیدم ولی دیدن اون زن زیبا یکدفعه سپر و دیواری که به دور خودم کشیده بودم را درهم شکست.
نتوانستم طاقت بیاورم و پس از گرفتن شماره تلفنش از همکارم، به او زنگ زدم. تلفنش رفت روی پیغامگیر… خواستم قطع کنم. ولی فکر کردم شاید برای شرو ع خیلی بهتر است فقط پیغام بگذارم. زمان می گذشت و می فهمیدم که سکوتم دارد طولانی می شود. دوباره تصمیم گرفتم قطع کنم ولی در آخرین لحظه گفتم :« مقاومت بیفایده است»
مثل یک پسربچه ۱۵ساله دوباره ملتهب و مضطرب بودم. نه غذای درست و حسابی نه خواب… سیگار هم با غرور تمام دوباره برگشت تا اسارت و پریشانی ام را جشن بگیرد.
زنگ تلفنم، ظهر یک روز تعطیل به صدا درآمد و با کمال تعجب دیدم تصویرش روی تلفنم افتاده. صورتش کاملا خندان بود و چشم های براق و شادی داشت. خم شده بود و جواب دادم ولی نه او حرف زد و نه من… فقط به هم نگاه می کردیم… حدود ۱۰ ثانیه ایی در سکوت گذشت ولی به محظ اینکه لبخندی روی صورتم نشست قطع کرد.
بعد از آن تلفن، به تخیل جنسی ام دوباره جولان دادم. یکی از عزیزترین خیال های جنسی من در حین عشقبازی، علاقه و توجه طرف مقابل به آلتم بود. به نظر من هر چه یک زن با عضو جنسی شریک جنسی اش راحت و برایش خوشایند باشد شانس یک رابطه زیبای ماندگار بیشتر خواهد بود. بدون شک این تخیل و توقع جنسی من همراه می شد با زانو زدن در برابر ناز زیبایش و تماس لبم با سطح خیس و لیزش.
IMAGE SOURCE