گرگ‌ها و سگ‌ها و گاو ما

پاییز بود. آنروز گاومان را دور از ده، در زمين یونجه بسته بوديم. عصر با پدرم رفتیم گاو را به خانه بیاوريم. دیر شده بود. خورشید به قله کوههای مغرب نزدیک شده بود. سایه ها حسابی بلند شده بودند. پدرم انگار چیزی حس کرده بود. قدمهایش را تندتر کرد و من دنبالش می دویدم.

بر خلاف هر روز، دشت خالی بود. از دور گاومان را دیديم. گاو سیاه مان مثل نقطه سیاه بزرگی دیده میشد. ولی گاو تنها نبود. اطرافش نقاط کوچکتری بودند. پدرم سنگی برداشت و شروع به دویدن کرد. من هم با قدمهای کوچکم دنبالش می دویدم. پدرم هر لحظه دورتر میشد. هنوز نمیدانستم چرا میدويم. دو سه بار زمين خوردم ولی باز بلند شدم و دویدم. وقتی نزدیکتر شدم موضوع را فهمیدم. سگها به گاومان حمله کرده بودند.

سگها به گاو زنده حمله نمی کنند. ولی گرسنگی سگها را متحد کرده بود و گاو ما را تنها گير آورده بودند. غریزه گرگی شان بیدار شده بود. تعدادشان زیاد بود. شاید ده، شاید بیست. دور گاو به تندی می چرخیدند. پاهایش را گاز می گرفتند. صدای سگها دشت را پر کرده بود.

ولی گاو هم بیکار نبود. ترس، گاو آرام ما را به گاومیشی وحشی تبدیل کرده بود. غریزه دفاعیش بیدار شده بود. سعی میکرد به سگها شاخ بزند. ولی گاو ما تنها بود. طنابی هم که به گردنش بسته بوديم به پاهایش پیچیده بود و آزادی عمل زیادی نداشت.

سگها می ترسیدند از روبرو حمله کنند. از پشت حمله می کردند. من سنگی برداشتم و کمی دورتر ایستادم. پدرم، گاو و سگها قاطی شده بودند. سگها به پدرم نیز حمله میکردند. می خواستم سنگ بیاندازم، ولی می ترسیدم به پدرم یا گاومان بخورد. پدرم چند سگ را فراری میداد. ولی بقیه از طرف دیگر برمی گشتند. پدرم هم تنها بود.

سگ تيره رنگی به طرفم آمد. جلويم ایستاد. هم قد من بود. دندانش را نشانم داد. گوشهایش را عقب برد. از ترس فلج شده بودم. می خواستم سنگ بزنم، ولی دستم بی حس بود. ناگهان هیاهوی سگها به طرز عجیبی خاموش شد.

سگی که جلوی من ایستاده بود سرش را پایين انداخت، کمی قوز کرد، عوعویی کرد، دمش را لای پاهایش گذاشت و رفت. سگهای دیگر هم پراکنده شدند. سکوت سنگینی دشت را فراگرفت. گاو هم سرش را بالا گرفت و شروع به کشیدن طناب کرد تا مگر بتواند فرار کند.

پدرم کنار گاو ایستاد، دستش را دور گردنش انداخت و نوازشش کرد. گاو کمی آرام شد. پدرم با دست دیگر اشاره کرد که پیشش بروم. دویدم و دستش را گرفتم. کمی دورتر، زیر آخرین پرتوهای خورشید، در دشت خالی، دو گرگ به آرامی در حال عبور بودند. یکی خاکستری و یکی تیره. اندام درشتی داشتند. با چه آرامش و اطمینانی راه می رفتند. گویی تمام دشت را صاحب بودند.

حضور این دو گرگ، سگها را فراری داده بود. ما در جای مان میخکوب شده بوديم. وقتی نزدیکتر شدند، نگاه بی تفاوتی به ما انداختند و با همان وقار و اطمینان گذشتند. بی باک و مغرور. افسار گاو را گرفته و به آرامی راه افتاديم. پای پدرم پیچ خورده بود. وقتی به نزدیکی ده رسیديم، هوا تاریک شده بود. قرص ماه از پشت کوه در حال بالا آمدن بود. از دور صدای زوزه گرگها به گوش می رسید.

 

Image Source
https://humaneeducation.org

 

 

Written By
More from کاووس
تا دختره با من حرف زد، گفتم این هم فرصت
بابام کشاورزی داشت. سیب زمینی می‌کاشت. خودش می‌رفت ده، ولی ما شهر...
Read More