ماجرای مرگ یک فیل و حسِ مفید بودن

اثر Hans Kanters

شبکه من و تو برنامه راز بقا نشان میدهد. یک فیل سالخورده بالاخره پس از سالها با زندگی وداع کرد. لاشهِ جسدش پس از مرگ طعمه حیوانات دیگر شده بود.

شیرها، کفتارها، پلنگها، لاشخورها و حتی سگهای وحشی هم در کنار یکدیگر بدون هیچ نزاعی در حال سیر کردن شکم شان بودند.در حال تماشای این صحنه پر هیبت و زیبا بودم که ذهنم درگیر اتفافات زندگی ما انسانها و حیوانات شد.

حتی حیوانات وحشی و درنده نیز در زمانیکه وفور نعمت باشد خلق و خوی درندگیشان تعدیل میشود. مگر میشود ما انسانها در چنین شرایطی انسانتر نباشیم؟ مگر میشود اقتصاد اجتماعی بهبود یابد اما انسانیت ارتقاء نیابد. مگر می‌شود از دغدغه تامین معاش خارج شد و به عشق، زندگی، آرزوها و رویاها نپرداخت؟ انسانی که رویا نداشته باشد کم کم قضا و قدری میشود، فروکاسته میشود.

باز می اندیشم،
بعضی از ما انسانها مثل همین فیل هستیم. تا زنده ایم هیچ حیوانی از ما سود نمی برد. حتی بیشتر، ضرر هم می‌رسانیم. با خودخواهی ها و تکبر و حرص مان. دور و دور و دورتر میرویم. از همه بیگانه. انگار که به تبعید خود خواسته رفته باشیم.

اما وقتی که مردیم مجلس عیشی در ختم مان برگزار می‌شود. گویی شکر گزار مرگ ما هستند. حتی آنهایی که دشمن بالفطره همدیگرند سر یک میز می نشینند و در سوگ مان لذت می‌برند.

و یا بi قول سعدی:

به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری

برخی از ما انسانها چقدر شبیه به این فیل می‌توانیم باشیم. حتی پس از مرگ مان، لاشه و عناصر وجودی مان به کار مردم و طبیعت بیاد. یکی قلبش، آن دیگری کلیه اش. هر عضومان زندگی بخش عناصر دیگری از طبیعت شود. هر عضو به نوعی به یاری زندگان می شتابد. لاشه فیل هم همینطور بود، مگر جز این بود که به طبیعت و عناصر فعالش سود رساند؟

این حس مفید بودن و یکی شدن با طبیعت نه تنها برای حیوان، که فکر میکنم اوج رستگاری برای این روزهای انسانهاست. حلقه مفقوده ای که این روزها چقدر زندگی مان را متاثر از فقدانش کرده است.

More from حمید علیزاده
زندگی با دو چشم ملامتگر
رانندگی میکردم که به یکباره ماشین مقابل ترمز گرفت و من هم...
Read More