شاید هیچ عارف و فیلسوفی در زندگی من آنقدر تاثیر نگذاشت که اشکان پسر همسایه مان در اهواز با تکه کلامش که:« وُلِک چه لذتی داره حالا؟» یعنی امکان نداشت ما بچه های محل کاری بکنیم و اشکان این جمله را نگوید.
در کوچه فوتبال بازی می کردیم می آمد و با همان لهجۀ اهوازی اش می گفت:« وُلِک چه لذتی داره حالا؟» وقتی گُل میزدیم و شادی میکردیم حتی اگر خودش گل زده بود می گفت:« وُلِک چه لذتی داره حالا ؟» و بعد توپ را می انداخت و خونسرد راهش را میکشید و میرفت خانه شان.
در تابستان وقتی از درختهای کوچه کُنار میچیدیم و می خوردیم ، بعد از خوردن می گفت:« حالا چه لذتی داشت کُنار خوردن؟» انگار هیچ چیزی برای اشکان لذتِ واقعی نبود …
حالا از آن زمان، سالها گذشته است. من نمیدانم اشکان الان کجاست و چکار میکند؟ اما بعد از همۀ این سالها دوست دارم پیدایش کنم و بگویم: راست می گفتی هیچ چیزی لذت نداشت» هیچ چیزی تا اینکه آن روز عشقم را بوسیدم» «
دوست دارم اشکان را پیدایش کنم و بگویم:« وُلِک، باور کن حالا میتوانم مثل خودت بی خیال لذت های روزمره شوم و بروم زیرِ درختهای کُنار بنشینم و تا آخر عمر به آن لحظه بوسیدن یار فکر کنم »