تُف به روی شیرین

تف

من ده ساله بودم که شیرین را به درخت بستند. زن­‌ها در صفی منظّم می‌­آمدند و تف می‌­کردند. دعا می‌­خواندند و تف می‌­کردند. چند نفری هم گریه می‌­کردند و تف می‌­کردند. چهره ­اش پر از آب دهان این و آن بود.

زنگ اول که تمام شد، از مدرسه گریختیم. خوشحال بودیم که در دهکده­ سرسبز و کوچک ما باز هم اتفاقی هیجان انگیز افتاده است. با شور و شوق بسیار خود را به حیاط خانه­ زیور رساندیم. مرد‌ها سیگار و چپق می‌­کشیدند و چای می‌­نوشیدند. زنانی که تف کرده بودند استغفار می‌کردند و زنان تازه تف کرده به آنان می‌­پیوستند. زیور گوشه ­ای نشسته بود و گریه می‌­کرد. من و یاور از کنارش گذشتیم و نزدیک سکویی رفتیم که شورای روستا و مامور پاسگاه کاغذی را مهر و امضا می‌­کردند.

مدرسه­ نوزده نفره­ ما مختلط بود. من و یاور و زیور کلاس چهارم بودیم. زیور امروز به مدرسه نیامده بود. دو سال پیش هم که پدرش مُرد، او به مدرسه نیامد و ما هم با خوشحالی از مدرسه فرار کردیم. آن روز هم خانه­ آن­‌ها شلوغ بود. مانند همین امروز بود. شیرین گریه می‌­کرد و می‌­گفت: «صاحبم مُرد». زیور دامن مادرش را گرفته بود و همه جا با گریه به دنبالش می‌­رفت.

شیرین نیمه جان بود اما نمی‌­توانست بر زمین بیفتد و راحت شود. بند‌ها خیلی محکم بودند.‌‌ همان بندهایی که او را به درخت زردآلو پیوند زده بودند. تمام صورت و گردن و گریبانش پر از تف بود و خون روی لب و بینی ­اش خشکیده بود.

مامور پاسگاه چایش را سر کشید و روی سکّو نشست. چند نفر دنبال مرد غریبه رفته بودند تا پیدایش کنند. می‌­گفتند از میان نیزارهای زیر چشمه رد شده است. می‌­خواستند ردش را بگیرند و بدانند اهل کدام آبادی است.

شورا‌ها و مامور پاسگاه صورت­جلسه ­ای نوشته بودند و مردم زیرش را انگشت می‌­زدند. یاور هم به آنان نزدیک شد تا انگشت بزند، اما با ناسزا‌ها و داد و بیدادهای پدرش مواجه شد و فرار کرد.

مشت اسد که همسایه­ شیرین و طبیعتا همسایه­ ما هم بود، در حالی که سیگارش را دود می‌­کرد، شاکی بود که برکت از زندگیش رفته و کار و کاسبیش از رونق افتاده است. می‌­گفت: تو نگو به خاطر نفس­های این زن زناکار بود!

عموی زیور از روی سکو برخاست. دست زیور را گرفت و او را به زنش سپرد تا به خانه ببرد. به سوی شیرین آمد و با لگد توی شکمش کوبید.

– حالا چه جوری توی این آبادی سرمون رو بلند کنیم؟

دوباره زد.

– لکّه دارمون کردی! تف به نطفه­ حرامت! آبرومون رفت.

مرد غریبه را نیافتند. مردی که می‌­گفتند نزدیک صبح از حیاط خانه­ شیرین بیرون آمده و به حمام روستا رفته است و بعد هم به سمت پایین چشمه.

من و یاور و پسرهایی که کلاس پنجم بودند، مسابقه گذاشتیم. یک خط کشیدیم و پشتش ایستادیم. قرار بود تف کنیم تا ببینیم که چه کسی به هدف می‌­زند. یعنی به پیشانی شیرین. سه بار دور تف بازی چرخید و تف­ های ما نهایتا به دست و شکم شیرین می‌­رسید. بار چهارم آب دهانم را جمع کردم و با تمام نیرو پرتاب کردم. تف دقیقا به پیشانی شیرین نشست. چشمانش را به سختی گشود و نگاهم کرد.

حالا سال­هاست که به این امید زنده ­­ام تا زندگی از لونی دیگر را تجربه کنم. نه از شیرین خبر دارم و نه از زیور و چیزی سال­هاست که روی دلم سنگینی می‌­کند. هر از گاهی که زندگیم عادی می‌­شود، نگاه خسته و بی‌رمق شیرین را در برابرم می‌­بینم و همه چیز به هم می‌­ریزد. نگاهی که در کلمه نمی‌­گنجد.

 

 

More from عباس سلیمی آنگیل
احضار روح
امید در آشپزخانه برای خودش سر و صدایی به راه انداخته بود!...
Read More