زودتر شروع کن. من دوست‌ دخترت نیستم

image_800_557

صدای زنگ در که آمد با عجله گوشی آیفون را برداشت :
کیه؟
مهمون جمشیدم.
بفرمائید تو.

سلام.
سلام.
خم شد تا زیپ چکمه هایش را باز کند. کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و داخل شد. نگاهی به پسر انداخت:
جمشید توئی؟ خودت به من زنگ زدی؟
نه… جمشید دوستمه. واسه من تماس گرفته بود.

چه دوست خوبی…
و خیلی ناگهانی و بی‌مقدمه گفت:
کجا باید بریم؟ تو اتاق خواب یا همینجا؟
الآن بریم؟ من گفتم برات یه نوشیدنی بیارم بعدش…
چیزی نمی‌خورم. زیاد هم وقت ندارم. دوستت گفت یه ساعت.
خب… من… تو اتاق چطوره؟
جلو برو نشون بده کدوم اتاقه.

از این طرف بیاین…
این اتاق مهمونه… کسی زیاد توش نمیاد…
زن کیفش را روی پاتختی گذاشت و شروع کرد به وارسی اتاق…
دنبال چیزی میگردین؟
میخوام مطمئن شم دوربین نباشه…
و در مقابل نگاه متعجب پسر اضافه کرد:
بالاخره آدم لاشی زیاد پیدا میشه.
برگشت سمت تختخواب و بند کمری پالتویش را باز کرد.
خونه‌ قشنگ و بزرگیه. تنهائی؟
مرسی… مامان و بابام نیستن. رفتن مسافرت…
خوش به حالت…

پسر که سمت دیگر تخت ایستاده بود این‌پا و آن‌پا میکرد.
من برم یه قهوه‌ای چیزی بیارم. الآن میام.
و قبل از اینکه زن حرفی بزند از اتاق خارج شد. موقعی که پسر داخل اتاق برگشت زن روی تخت نشسته بود. یک آئینه کوچک دستش بود و توی آینه صورتش را وارسی میکرد. سرش را بلند کرد:

بار اولته؟
چطور؟
خودت پول این وقتو میدی. پس الکی هدرش نده.
خب… من فکر می کردم اولش کمی حرف میزنیم.
من دوست‌دخترت نیستم. زودتر شروع کن.

سینی قهوه را روی صندلی کنار تخت گذاشت. نشست روی تخت و بی‌حرکت ماند. زن چند لحظه به پسر نگاه کرد و با یک حرکت ناگهانی تی‌شرت رو از تنش در آورد. بوی بدن زن توی هوا پخش شد.
قراره همینطوری زل بزنی به دیوار؟
خوب… نه…داشتم فکر میکردم….نهار خوردی؟
منو مسخره کردی؟
نه… گفتم اگه نخوردی یه کم غذا بیارم… حالا فرصت هست هنوز…
زن سریع تی‌شرتش را پوشید.
وقتی میگم سن تون رو بگین واسه همین مسخره‌بازی‌هاس…
نیم‌ساعته منو منتر خودت کردی… 

پسر تکانی خورد و از جایش بلند شد. دست کرد توی جیب عقب شلوارش و چند تراول بیرون کشید و نشمرده به سمت زن دراز کرد. زن کیفش را از روی پاتختی برداشت:
نمی‌خواد ولخرجی کنی. کرایه‌ی رفت و برگشتمو بده بسه .
شما زمانتو اینجا بودی دیگه…
زن لحظه‌ای مردد ماند. بعد تراول‌ها را از دست پسر گرفت و داخل کیفش گذاشت. راه افتاد سمت در. در را که باز کرد برگشت سمت پسر:
شماره‌مو که داری… عقلت سرجاش اومد باز زنگ بزن.
صدای بسته شدن در ورودی ساختمان آمد. قهوه‌ سرد شده توی فنجان‌ها ماسیده بود.

More from حسن نجاتی فر
بوسه از یک قهرمان
اوایل ماه ژانویه بود. هوا واقعاً پرستیدنی شده بود. نه گرم،‌ نه...
Read More