نگاهی به پديده «شخص اول مملكت»


اگر بخواهيم به تاريخ گذشته و معاصر ايران نگاه كنيم، به نظرم با چندين و چند صحنه روبرو هستيم. برخی به پيش از حمله اعراب و برخی به تاريخ بعد از آن تعلق دارند.

مناسبترين منبع برای ديدار صحنه‌های مهم تاريخ پيش از اسلام، شاهنامه فردوسی است كه در كنار روايتهای نبرد پهلوانان به شرح حال شهرياران و آخر و عاقبتشان نيز پرداخته است.

از ميان آن تصاوير به ياد ماندنی، يكی دوشقه كردن جمشيد است به دست ضحاك. جمشيدی که میخواست در آن واحد هم شهريار باشد و هم موبد. سرنوشتی عبرت‌انگيز برای تركيب دين و حكومت.

تصوير ديگر، مراسم سهراب كُشی است كه در آن رستم دستان نقش اول را بعهده دارد. مستوره‌ای از رفتار تاريخی ما با نسل آتی.

البته اين دو تصوير وجين شده، نمونه‌هايی مشهور از كليت خشونت پروری در تاريخ گذشته‌اند كه در شاهنامه‌ی حکیم توس مثل بسيار حوادث ديگر با كلمات توصیف ميشوند.

در تاريخنگاری به نظم سروده‌ی فردوسی، كه به انگيزه‌ی احيای روح سركوب شده‌ی عجم سامان گرفته، دو مضمون كينه و دادخواهی، ميدان‌داری می‌كنند.

اولی، از آن غير خودی است و به شكل يورش بيگانه مطرح میشود. دومی، به صف خوديها متعلق است و در نبرد و رقابت بین سرداران سپاه صورت میگيرد.

جنگ با بيگانه‌ی اساطيری بيشتر دعوای خانوادگی حاكمان است چون فرمانروايان ايران، توران و روم همه پسران فريدون‌اند و اين دادخواهی تاريخی ما (كه گاهی نيز خوديها را قربانی میكند و پسر كُشی رستم نمونه‌اش است)، جنگ حكمرانی میكند.

جنگی كه طبق قانونمنديهای خويش، هم پيروزی دارد و هم شكست. در درون فضای خون خونريزی و تضاد شمشير و سپر، بديهی است كه روايت اوضاع به سوی حماسه سرايی ميل كند. آنهم شايد بدين دليل كه درد شكست از سرخوشی پيروزی ماندگارتر است.

حماسه التيام سرافكندگی شكستها است. اما وقتی بيگانه‌ای در میان نيست تا بساط دشمن‌تراشی ما را رونقی بخشد، انگاری تمام عناصر حماسه، كه قرار است آينه شرف و آرمان ملي ما باشند، عاطل و باطل و دُچار دگرديسی میشوند.

شاه عهد عتيق كه به هنگام دادخواهی مظهر عدالت و جذبه بود، در شكل مدرن خود و به هنگامی كه بيگانه و جنگی حاضر نيست، برای حفظ نماد شهرياری بر تخت خودستايی مینشيند و به اشاعه كيش شخصيت میپردازد.

شاه و شهريار كه اين چنين از ريخت افتاده باشند، پهلوانانشان اوضاع بهتری نخواهند داشت. در بهترين حالت لولوی سرخرمن برای رعايای گرسنه و سرگردان میشوند. در اين وضعيّت، عامل تعيين كننده حيات تاريخی، ديگر نه جنگ با بيگانه، كه بر پايی حكومت نظامی عليه اتباع خودی است.

زيرا حاكميتی كه در قديم برای مقابله با سپاه متجاوز، جاذبه می يافت، به هنگامی كه بيگانه‌ای در كار نباشد برای توجيه وجود و حضور خويش فضا را مُهيّج و ترسناک میسازد تا هرگونه عوامفريبی را به اجرا در آورد.

از آنجايی كه عمده جماعت ايرانيان ممتاز و بانفوذ با حمله اعراب به جای رودررويی و واكنش درخور به سازش و مصالحه تن در دادند، روايت تاريخی ما از قالب حماسه بدر آمده و بتدريج به جلد كمدی وارد گشته است. گرچه کاتبان ما جرات نگارش کمدی مربوطه را نکرده‌اند.

اما بازتاب اين صورت كميك را از جمله در دو صحنه‌ی خاص میتوان بازيافت. نخستين صحنه، ماجرای آخر و عاقبت شاه سلطان حسين صفوی است. چون آخرش نیزمعلوم نمیشود که وی به خاطر ترس يا به دلیل ملال و يكنواختی زندگی شاهانه، تسليم محمود افغان گشته و تاج سلطنتی را بر سر فاتح گذاشته است.

صحنه‌ی بعدی را میشود از دستاوردهای سلاطين سلسله قاجار و مثلا از سفرنامه ناصرالدين شاه به فرنگستان بيرون كشيد.

منتها، دركنار قرائت گزارش ملوكانه ايشان، نبايستی از ياد ببريم كه در آنزمان اروپا آبستن چه پيشرفت و تحولات علمی بوده است تا عمق فاجعه‌ی رفتار شخص اول مملكت یا تراژدی ملی بیشتر آشکار شود.

شاه به صورت بازيگرِ نقش كميك در آمده، يكباره به نماد گروتسك بدل گشته است. در سفرنامه ناصرالدین از جمله میخوانیم :

«امپراتريس بازوی ما را گرفت و امپراتور هم بازوی زن برادرش را بغل گرفت و آمديم سمت اتاق شام… دست راست من پرنس مونت نگرو دختر والی بزرگ مونتنگرو نشسته بود. دست چپ من هم امپراتريس نشسته بود. امپراتور هم مقابل من نشسته بود. يكي از دخترهای والی مونت نگرو هم مقابل ما، پهلوي وليعهد روس نشسته بود. اين دوتا، هردو خيلي خوشگل بودند. آن كه پهلوی من بود خيلی خوشگل و مقبول بود… دو كلمه با امپراتريس حرف میزدم هشت كلمه با دختر والي، دختر خوش راه خوبي بود. اما سر ميز كه نمیشد با او انگُلك كرد.» (برگرفته از از پس شانه شاه »، گردآورنده : سردار صالحی، نشر دنا ، هلند، 1997، ص 96)

در ساختار حماسه  شاهنامه، عوالم اساطيری و اتفاقات تاريخي است و تقسيم كاری وجود داشت. تقسيم كاری كه حضور شهريار و پهلوان را توجيه میكرد. شهريار امر قانونگذاري را و پهلوان امر اجرايي را بعهده داشتند.

اما در سفرنامه ناصری ديگر نه از پهلوانی خبری است و نه از حضور پُر جذبه شهريار.
هرچه هست، به تمامی لودگی و بازيگوشی سلطان حيرتزده و مشنگ است. او كه با فرديت يابی هر آدم و با شکل گیری هر گونه شرایط زندگی شهروندانه به مقابله بر میخيزد و بدين ترتيب حضور مُدرنيته و ظهور جامعه مدنی را به تعويق میاندازد.

در آن مرحله تاريخی اين شاه مملكت است كه از فرط خودپسندی برخاسته از بيخبری و نادانی با آتيه ايران قمار میكند.

به واقع زبان فارسی عجب آينده بينی دارد كه فاعل قمار را با با فعل باختن عجين ساخته و او را قمارباز ناميده است.

 

 

مهدی استعدادی شاد در فیسبوک