قصه «صحرای تاتارها» برای آنها که منتظر معجزه هستند


داستان « صحرای تاتارها» در باره مردی است به نام «جووانی دروگو» که برای خدمت در ارتش به یک پادگان مرزی اعزام می‌شه. از همون بدو ورود می‌فهمه که موندن در اونجا بیهوده است ولی چاره ایی نداره و باید حداقل چهار ماه درقلعه بمونه.

قلعه از یک طرف مشرف به بیابانی معروف به صحرای تاتارها است. تنها امید سربازان و افسران برای خدمت در جای پرت و بی اهمیتی مثل این قلعه هم فقط یک افسانه است:«حمله تاتارها از بیابان »

کتاب ریتم سریعی نداره که اتفاقا همین باعث تاثیرگذاری بیشتر شده و چون در طول داستان هم اتفاق مهمی نمی افته پس خواننده هم مثل حاضرین قلعه، کلافه و ناامید می‌شه. اما این تکرار و کندی به شدت دلپذیر و پر کشش ادامه پیدا می‌کنه.

داستان زندگی«جووانی دروگو» سرگذشت همه ما است که تو قلعه روزمرگی اسیر تکرار شدیم و جسارت بیرون اومدن از اون رو نداریم به این امید واهی که روزی افتخارآفرینی خواهیم کرد، انتظار می‌کشیم اما افسوس که گذر زمان رحم نداره و ناگهان چقدر زود دیر می‌شه.

داستانها مجازند پایانی تلخ داشته باشند به شرط اینکه بر کیفیت زندگی ما اثر بگذارند. چرا که ما تنها یکبار زندگی می‌کنیم اما بارها فرصت تجربه اون رو در دنیای قصه ها داریم. و این رمان این خاصیت بزرگ رو داره.

بعد از خوندن اين كتاب حتى می‌تونیم كامنت هاى هموطنان ایرانی مون رو زير پست ترامپ درك كنیم. مردمى كه دچار ملال شدن و فقط اميد دارن كه حوادثى چون معجزه رخ بده تا شايد اوضاع تغيير كنه. (مثل افسران این رمان كه به انتهاى بیابان تاتارها خيره مى شدن تا شايد دشمنى به سمت قلعه حركت كنه و اون روز حماسى و افسانه اى فرا برسه)

اگر دغدغه‌هایی از جنس تنهایی، انتخاب، روزمرگی و مرگ دارید، به «بیابان تاتارها» چنگ بزنید و پراکنده نخونید که ضرر می‌کنید.

متاسفانه این کتاب کمیاب شده و هر ترجمه ای ازش پیدا کردید بخرید بخونید

More from منوچهر زارع
من و خجالت و زندگی
من از بچگی یه آدم خجالتی بودم. البته به مرور یاد گرفتم...
Read More