سگِ سیاه افسردگی

دارد شروع می‌شود. یعنی شروع شده است. آرام آرام نزدیک می‌آید. می‌فهمم یک جای کار می‌لنگد. می‌گذارمش به حساب خستگی. آن هفته، استرسم زیاد بود. در عرض سه روز، دوبار شکستم. دو بار تمام دنیا از چشمم افتاد. هنوز خسته‌ام. می‌دانم این اعتمادِ ترک خورده، هیچ وقت بند نمی‌خورد.

زولپیدم نمی‌خورم. به خودم قول دادم و سر قولم ایستاده‌ام. هیچ خواب‌آور دیگری هم به دادم نمی‌رسد.

بیشتر حرف می‌زنم. بیشتر انرژی‌ام از دست می‌رود. بعد آن استرس؛ اما همه چیز بهشت شد. همه چیز به بهترین حالت خودش درآمد. اما نشستن‌های من هم بیشتر شد. هیچ کار نکردن‌هایم. نخوابیدنم. کم خوردنم. اشتهای مرده و شعله کشیدن ناگهانی‌اش.

می‌دانم. شروع شده است. همه چیز این لعنتی توی جسم اتفاق می‌افتد. شاید با یک رنج عمیق، صورتش را نشان بدهد. بعدش اما فقط جسم است. فقط بازی آزارنده‌ی هورمون‌هاست. می‌دانم که آمده است. حداقلش این است که بعد این همه سال دیگر می‌شناسمش. صدایش را بلدم. با هیچ چیز اشتباهش نمی‌گیرم. امروز به همسرم گفتم، برگشته است. گفت، نه! مال استرس این روزهایت است. می‌رود. گفتم، حواست باشد. جنگ من از امروز شروع شده؛ حواست باشد.

حواسش به چه چیز باشد؟ آدم توی جنگ با سگ سیاه، تنهاست. با تک تک سلول‌های بدنش باید درگیر شود. باید برای کوچک‌ترین کاری هم تلاش کند. سگ سیاهی که وقتی همه چیز خوب است پیدایش می‌شود قدرتمندترین است. چه کار کنی که برود؟ چه کار بیشتری بکنی که برود؟ آفتاب هست، شکوفه هست، خانه‌ی خوب هست، آدم‌های خوب هستند. خودت سالمی. کارت را دوست داری. زندگی‌ات را دوست داری. چه می‌خواهی؟ از دنیا هیچ نمی‌خواهی. تنهایی اما. توی این جنگ هیچ کس نیست. هیچ کس نمی‌تواند بیشتر از این که هست باشد؛ خوب‌تر از این‌که هست باشد.

شاید دارو به کمک بیاید. گاهی زود می‌رود، گاهی می‌ماند. هیچ کس نمی‌بیند. می‌گویند حرف بزنید. سگ را نشان بدهید. انگشتتان را بگیرید سمت سیاهی‌اش. بگویید می‌دانم آمده‌ای نشسته‌ای روی جانم. می‌دانم. موهایم را رنگ می‌کنم. لباس سبز خریده‌ام. کفش بنفش. غذاهای گیاهی درست می‌کنم. سریال می‌بینم. دارم یک کار تازه یاد می‌گیرم. جان کنده‌ام اما. جان می‌کنم. می‌نویسم که دست‌هایم قوت بگیرند. همین‌ها خسته‌اش می‌کنند. می‌رود. اسمش را هم نمی‌آورم. اسمش را که بگویی یعنی قبولش کرده‌ای. من قبولش نمی‌کنم. می‌رود.

 

image source
zastegki.info