صبح که بچهها را به مدرسه میرساندم، بین من و دخترم نهال دلخوری پیش آمد. پرخاش کرد و من هم عصبانی شدم. پس از سوار شدن به ماشین دوباره نق نق کرد که باز عکس العمل نشان دادم. با عصبانیت بچهها را به مدرسه رساندم و با خداحافظی غیر متعارف از آنها جدا شدم. ظهر که دنبال آنها رفتم، هنوز ناراحت بودم.
نهال معمولا در چنین ساعتی با دوست خود آنوشا و خواهرش سارا مشغول بازی و شیطنت هستند و چندان میل به ترک مدرسه ندارد. اما اینبار بلافاصله به طرف من آمد و به آرامی و ضمن ملاحظه اتفاق صبح، سلام کرد. با حالتی گرفته از همان دلخوری، احوالپرسی کردم. متوجه شدم که از رفتار و پرخاش صبح پشیمان است و میخواهد عذرخواهی کند، اما من به روی خودم نیاوردم.
به آرامی گفت: میخوای بدونی چی برات گرفتم؟
رغبتی نشان ندادم. پس از چند لحظه دوباره گفت: خیلی خوشحال میشیها!
توجه چندانی نکردم، گفتم: وقتی رسیدیم خونه بهم بده.
کمی این دست و آن دست کرد، نتوانست طاقت بیاورد و دوباره گفت: رفتم از کتابخانه برات گرفتم.
کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد، کتاب سعدی را برات گرفتم.
من ساکت بودم و عکس العملی نشان نمیدادم، چند لحظه بعد گفت:
فردوسی هم داشت ولی تو سعدی را خیلی دوست داری، مگه نه؟
تا رسیدن به ماشین به نشانه تشکر دستش را فشردم، ولی حرف نزدم. متوجه عکس العمل من شد. تا در ماشین نشستیم از کیفش کتابی در آورد و با اشتیاق به من داد. «غزلیات شیرین سعدی» تازه هائی از ادبیات کهن برای نوجوانان، کار مسعود علیا، با نقاشیهای محمد مهدی طباطبائی.
به محض رسیدن به خونه بیدرنگ شروع به خواندن آن کردم. نهال هیچ نگفت و به کارش مشغول شد، خیلی خوشحال و آرام بود که کتاب مورد توجه من قرار گرفته است.
منبع این متن، وبلاگ نهالستان است که توسط همکار مجله و نویسنده ستون « مکاشفات پدرانه» اداره می شود.