بازگشت غیرمنتظره معشوق


بیش از ۵۰ سال پیش در شهر سوئدی فالون، یک معدنچی جوان، نامزد زیبایش را بوسید و به او گفت: « در روز لوچیای مقدس، عشق ما توسط کشیش متبرک می شود و زن و شوهر می شویم و پس از آن، خانه کوچک مان را بنا می کنیم.»

زن جوان با لبخندی دوست داشتنی در جواب نامزدش گفت:« و عشق و آرامش در آن خانه اتراق خواهد کرد چون تو عشق اول و آخر من هستی و بدون تو ترجیح می دهم به گور سپرده شوم.»

اما وقتی کشیش روستا برای دومین هفته متوالی، طبق رسم ازدواج آن دوره، اعلام کرد آیا کسی هست که مخالف وصلت این دو جوان باشد؟ هیچ کس اعتراضی نکرد جز عزرائیل.

فردای آن روز وقتی مرد جوان با شوق تمام، با لباس سیاه معدنچیان از جلوی خانه نامزدش عبور می کرد به پنجره خانه اش کوبید و صبح بخیر گفت بدون آنکه به فکرش خطور کند که فرصت عصر بخیر گفتن از او دریغ خواهد شد.

آن روز مرد جوان هرگز از معدن بازنگشت. در حالی که صبح همان روز نامزدش برای وی دستمال گردن سیاه با خط قرمز دوخته بود که روز عروسی ببندد. اما وقتی خبری از نامزدش نشد شال را به گوشه ای گذاشت و شروع به گریه کرد و هرگز فراموشش نکرد.

از همان زمان شهر لیسبون به خاطر زلزله با خاک یکسان شد و جنگ هفت ساله به سر آمد و امپراطور فرانسیسِ اول، فوت کرد و فتوای جوسویت لغو شد و لهستان تقسیم شد و ملکه  ماریا مرد و امریکا مستقل شد و اتحاد فرانسه و اسپانیا هم نتوانست جبل الطارق را فتح کند و  ترکها ژنرال معروف را در غاری در مجارستان در بند ساختند و شاه سوئد، فنلاند را فتح کرد و انقلاب فرانسه و جنگ های طولانی شروع شد و امپراطور لئونارد دوم هم دار فانی را وداع گفت و ناپلئون،  پروس را فتح کرد و انگلیس، کپنهاگن را بمباران ساخت.

کشاورزان شخم ها زدند و برداشت ها کردند و آسیابانها آسیاب کردند و آهنگران با پتکهایشان کوبیدند و معدنچیان زمین را برای یافتن رگه های آهن کندند.

اما ۵۰ سال بعد از گم شدن معدنچی جوان، در حول و حوش طولانی ترین روز تابستان، وقتی معدنچیان شهر فالون در حال حفاری بودند در درون سنگریزه های یک حفره، متوجه جسد مردی شدند که به خاطر آغشته شدن در جوهر گوگرد، تقریباً سالم و دست نخورده باقی مانده بود.

جسد پیدا شده آنقدر سالم و قابل رویت بود که انگار همین یک ساعت پیش فوت کرده است یا به خواب رفته است. همه می توانستند به راحتی قیافه اش را تشخیص دهند.

هیچ کس از اهالی و معدنچیان برایش سئوال ایجاد نشد که این جسد متعلق به چه دوره یا حادثه ای است. خانواده و فامیلش احتمالاً مدتها است که از مرگ شان می  گذرد.

تا اینکه نامزد این مرد جوان که این روزها پیرزنی سالخورده است با خبر می شود و به میدان شهر می آید و با دیدن جسد و قیافه سالمش از خود بیخود می شود و همانجا کنار جسد  به گریه در می آید و می گوید: « این جسد نامزد عزیز من است. مردی که برای مرگش برای بیشتر از ۵۰ سال گریه کردم و چشم به در دوختم. خدا می خواست که دوباره نامزدم را ببینم.»

خبر دردناک فوق، مردم شهر را غمگین کرد و حتی به گریه در آورد بخصوص با دیدن یک عروس پیر در کنار بدن مرده یک نامزد جوان.

زن سالخورده دوباره تپش عشق به سراغش آمد ولی کوچکترین حرکتی از بدن کمابیش مومیایی شده نامزدش در کار نبود. آن روز جسد توسط اهالی به اتاق پیرزن برده می شود.

فردای آن روز وقتی که معدنچیان  تابوت مرد جوان را به قبرستان حمل می کنند، می بینند که پیرزن با لباس عروسی اش تابوت را مشایعت می کند. او جعبه کوچکی با خودش آورده بود که  درونش همان دستمال گردن ابریشمی سیاه با خطوط قرمز قرار داشت. می خواست آن را بر گردن مرد جوان مرحوم بگذارد.

وقتی جسد را  درون قبر گذاشتند پیرزن رو به نامزد مرده اش می گوید که «: ظرف کمتر از ۱۰ روز، بازگشت ما به همدیگر عملی خواهد شد. پس در این بستر سرد مرگ، طاقت بیاور تا من برگردم و برای همیشه با هم وصلت می کنیم. بعد، چند قدم برداشت تا از محل قبر دور شود آنگاه دوباره برگشت و یکبار دیگر به قبر  نامزدش چشم دوخت.

 

 Unexpected Reunion by Johann Peter Hebel

More from ترجمه ونداد زمانی
بشر از ابتدا فقط دو راه در پیش رو داشت
بخشی از مصاحبه مجله اکونومیست با « ساتوشی کانازاوا» محقق مدرسه مدیریت اقتصاد...
Read More