وقتی توی كوچه‌تان یك سگ نشسته‌است


نمی‌دانم چند وقت بود آن‌ طوری سرش را گذاشته ‌بود روی پنجه‌های دستش و وسط آخرین بن‌بست خیابان‌ آرام گرفته‌ بود. ما كه پیچیدیم توی كوچه همان وسط نشسته ‌بود. سرش را بلند نكرد. گوشش را هم نجنباند. هیكل گنده‌ای داشت.

فرهاد چند قدم جلوتر ایستاد، برگشت و گفت: «نترس، حتما تربیت‌ شده‌اس. قیافه‌اش هم كه خیلی مظلومه.» فقط وقتی من عقب‌عقبكی چند قدم از در نرده‌ای كوچه دور شدم سرش را از روی پنجه‌هایش برداشت و خیره به انتهای كوچه نگاه كرد. فرهاد دستم را گرفت. انگشتانم را. و گفت: «قرارمون چی بود؟ نبینم بهونه بیاری!»

نوك انگشتانم توی دستش بود كه سگ كاملاً سرش را بلند كرد و هیكل تنومندش جنبید. گفتم: «وسط كوچه‌تون یه سگ سبز شده، تقصیر منه؟»

فرهاد چهار انگشتش را گذاشت روی لبهایم: «چه خبرته؟ صدات هفت تا كوچه اونورترم میره.» سگ روی پاهایش بلند شده بود و سرش می‌جنبید.

فرهاد بازویش را حلقه كرد دور كمرم و انگار هلم داده‌ باشد. برگشتم و توی چشم‌هایش كه اخم نازكی تویشان دویده ‌بود، نگاه كردم. خواست ببوسدم. كف دستم را گذاشتم روی لب‌هایش. سرش را گذاشت روی شانه‌ام: «چی كار كنم از دست تو!»

چشمم به سگ بود كه از وقتی که وارد کوچه شده‌ بودیم، داشت در عرض كوچه راه می‌رفت. كلافه‌ بود. نزدیكش می‌شدیم و او داشت پشت به ما به سمت انتهای كوچه كه بن‌بست بود، آرام می‌دوید. رفت و گوشه راست كوچه، پشت پیكان سفیدی كه جلوی در شماره صد و چندم پارك شده ‌بود. سرش را انداخت پائین و نگاهش را از نگاهم دزدید.

فرهاد دسته‌ كلیدش را درآورد، انداختش هوا و دوباره قاپیدش. كلید را توی قفل كرد و برگشت به طرف سگ كه داشت از پشت پیكان با نگاهی سر به‌ زیر ما را می‌پائید. فرهاد خِرخِری كرد. گوش‌های سگ تیز شد. تنه‌اش از پشت چرخ پیكان جلو كشید و دندان‌هایش را نمایاند: «هررررر »

فرهاد كلید را چرخاند. در به پلكانی مفروش باز شد با آئینه‌ای قدی روی اولین پاگرد. نوك انگشتانم را گرفت و دستم را توی دستش مشت كرد. سگ پشت سرم بود و دیگر نگاهش را نمی‌دیدم. فرهاد در را بست. خم شد و شروع كرد به باز كردن بند كفش‌هایم.

پارس سگ ریخت روی لنگه‌ی بسته در.