برای یک مشت گیلاس

می‌خواستم بلال بخرم. شش‌تا برداشتم. ترسیدم پول کم بیاورم. بعد که آقامرتضی کشید و گفت می‌شود این‌قدر، خیالم راحت شد دوتا دیگر هم گذاشتم سرش. قبل من زن‌ها و مردها ایستاده بودند توی صف. همه یک ذره یک ذره میوه ریخته بودند ته کیسه پلاستیک‌ها و منتظر بودند نوبت‌شان بشود که بکشند و حساب کنند. یک ذره آلو، یک ذره آلبالو، یک ذره سیب. من هم که یک ذره بلال.

بغل‌دستیم مردی بود هم‌سن و سال بابای خودم. مو سفید کرده. مرتب. متین. یک ذره گیلاس ریخته بود ته کیسه پلاستیک دسته‌دار. گیلاس‌ها را گذاشت رو ترازو. آقامرتضی گفت نمی‌دانم چقدر و پانصد. کیسه را برداشت و دست کرد از توی جیبش یک دسته پول درآورد. دوتا پنجاهی را رد کرد تا رسید به ده‌ای‌ها. یک ده‌ای درآورد. پرسید «هندوانه چند؟» همینطوری لفظ قلم گفت هندوانه. آقامرتضی قیمت «هندونه» خط‌دارها و بی‌خط‌ها را برایش تشریح کرد. آقاهه مردد سر جایش ماند. مغازه شلوغ بود. سر آقامرتضی هم پایین مشغول حساب کتاب. آقاهه بسته پولی که درآورده بود برگرداند توی جیبش و‌ آرام رفت بیرون. گفتم شاید رفت از بیرون چیزی بردارد. ولی انگار رفت که رفت. تا وقتی من آنجا بودم برنگشت.

این همه‌ی چیزی بود که من دیدم. جرئت نمی‌کنم اسمش را بگذارم دزدی. بگویم قرض گرفتن از بنده‌ی خدا؟ اصلاً به من چه که اسمش چیست. با اینجای ماجرا کاری ندارم اصلاً. با کیسه‌های بزرگ و یک ذره میوه‌ی ته‌شان کار دارم. با این کار دارم که خودم یکی اولش جرئت نکردم هشت‌تا بلال بردارم. با اینکه یک نفر می‌آید توی مغازه و قیمت می‌پرسد و نمی‌خرد. با اینکه یکی می‌خرد و پول نمی‌دهد.

بچه که بودیم این وقت‌ها که می‌شد می‌رفتیم باغ‌های اطراف اصفهان. پول‌دار نبودیم ولی عادت هم نداشتیم کیلو کیلو از مغازه میوه بخریم. باید حتماً می‌رفتیم باغ صندوق صندوق می‌خریدیم. هندونه و گرمک سمسوری را هم جوری می‌خریدیم که صندوق عقب ماشین جا نداشت، باید زیر پایمان هم میوه می‌چیدیم. خیار را گونی گونی می‌خریدیم. از باغ. تازه. بلالِ دانه‌ای معنی نداشت برایمان. فصل بلال که می‌شد بابا با گونیِ بلال می‌آمد خانه.

چند روز پیش به دوستی می‌گفتم می‌روم میوه‌فروشی دلم می‌گیرد. مغازه به آن بزرگی کلا دو تا جعبه گیلاس دارد. تا ده پانزده سال پیش دوتا جعبه گیلاس خرید یک بارِ یک خانواده‌ی متوسط مثل ما بود. حالا با دوتا صندوق گیلاس باید یک شهر را سیر کرد. آن هم اگر یکی پولش برسد بخرد. ته‌ش هم به هر نفر یک مشت گیلاس برسد یا نه. اصلاً کی با یک مشت گیلاس سیر می‌شود؟ بحث‌های اقتصادی و سیاسی و نرخ تورم و «آقا زمان شاه فلان چیز فلان جور بود» و این‌هاش را هم می‌گذارم خودتان ببرید جلو. من فقط دلم می‌گیرد. دلم گرفت دیدم آقاهه به آن متینی و شیکی مجبور شد همچین کاری کند.

 

وبلاگ جیغ و جار حروف