دنیا و آدم‌هایش هیچ نیازی به من ندارند

امسال سی وشش ساله شدم و هنوز مجرد و تنها هستم. تنهایی عذاب آور شده است من حتی یک دوست جنس موافق خودم هم ندارم. دو سال پیش خانواده ام آن قدر فشار آوردند که یا باید ازدواج کنی یا از خانه بروی بیرون. من دومی را ترجیح دادم و یک آپارتمان کوچک با پس اندازی که داشتم رهن کردم ولی الان وضع روحی ام خیلی خراب تر از گذشته است. راستش خودم هم تمایل به رابطه و ازدواج دارم اما نمی دانم چرا برایم ناممکن است.

نمی دانم چرا در دنیای من هیچ دختری که مناسب شرایطم باشد پیدا نمی شود. هر روز وقتی از خانه بیرون می روم با خودم می گویم امروز دیگر روز شانس توست اما هیچ اتفاقی نمی افتد.

من در شهر کوچکی زندگی می کنم و خیابان تنها مکانی است که می توانم در جستجوی همراهی باشم. نه هیچ وقت به مهمانی دعوت می شوم، نه مثل خیلی ها در دانشگاه هستم و جایی که بشود غیر از خیابان با جنس مخالف آشنا شد. در خیابان های این شهر کوچک و سنتی، دوستی و آشنایی با جنس مخالف تقریبا ناممکن است.

من نزدیک به ده سال در کارخانه ای کار کردم و دو سال پیش به همراه پنجاه کارگر دیگر اخراج شدم بدون هیچ حق و حقوقی. واقعا این بیکار شدن از کار، تیر خلاصی بود به جسم و روح افسرده من. چون زمانی که کار می کردم فکر و خیال، کمتر به سراغ آدم می آمد و شب ها هم از شدت خستگی نمی فهمیدم که صبح کی می آمد. مدتی است در خیابان با دستفروشی اموراتم می گذرد. واقعا این روزها حس می کنم به پایان زندگی ام نزدیک شده ام و دنیا و آدم هایش هیچ نیازی به من ندارند.

 

Image Source

طاهره صمدی طاری