انسان ایرانی یا کلا جامعه و نظریات شرقی یا مذهبی (بویژه در خاورمیانه) همیشه با دو چیز جنگیده اند و طبیعتا از آنها هراس داشته اند: با جسم و با هیچی و پوچی. به این خاطر هم در نهایت، تحول در این جوامع به سختی و ندرت صورت می پذیرد. انسان شرقی در سفر درازش برای دستیابی به آرامش و ایمان همیشه بنا به مثال ایرانی « یکی بر سر سر شاخ بن می برید»، دقیقا چیزهایی را سرکوب می کرد یا از زیر پایش خالی می کرد، که اساس آرامش فردی و جمعی است.
بعدش هم تعجب می کرد که چرا مرتب بیشتر لنگ در هوا است و از چاله ایی به چاه بعدی می افتد. زیرا وقتی جسمت را، زمین و لحظه را سرکوب بکنی، مجبوری ایمانی گرسنه و خونخوار بیافرینی و به آرامش دست نیابی. همانطور که عشق الهی همیشه از بطن عشق زمینی می گذرد و به این خاطر عرفای ایرانی وقتی می خواستند از عشق به خدا سخن بگویند، مجبور بودند از گیس یار و چاک لباس یار و از می و معشوق سخن بگویند.
ازین رو، وقتی انسان شرقی یا مذهبی سنتی در حال سرکوب هیچی بود و هست، مرتب در حال اخته کردن خویش و جهان خویش بود و هست. یا وقتی بدنش و باصطلاح «سگ نفس اش» را سرکوب می کرد، بناچار بیشتر و خشن تر له له می زد. «اخلاق مطلق و مقدسش» همانطور شهوت پرست و خشن می شود که شهوتش لباس اخلاق می پوشد و اخلاقی و مقدس سخن می گوید.( زیرا اخلاق مطلق و شهوت مطلق دو روی یک سکه و دیسکورس هستند، همانطور که خیر/شر، اهورامزدا/اهریمن دو رو یک سکه هستند. )
انسان شرقی همیشه در پی سرکوب حقیقت و قدرت خودش بود. با سرکوب جسم خویش و دیگری، با سرکوب خنده و نظربازی، با سرکوب هیچی در نهایت حتی ایمان و عشق خویش را خونین و تازیانه وار و عقیم ساخت و تجلی قطعه ایی از شعر سعدیگشت که « آنها «بر سر شاخ بن می برند» .
مثلا حتی مشکل «حجاب اجباری»، تنها ترس از زن و زنانگی، ترس از جسم و اروتیک و زیبایی نیست بلکه ترسی عمیقتر و مهمتر آنجا حاکم است. حجاب زنان اجباری می شود تا «چیزی مطلق و سحرآمیز» وجود داشته باشد. تا انسان مومن باور بکند که «حقیقت و بهشت گمشده ایی هست» که در حجاب است و او حق لمس کردن آن را ندارد. در حالیکه وقتی انسان مومن با قدرت نقادانه ی خویش حجاب را کنار بزند و ببیند که حقیقت مطلق و فرشته ایی آنجا پنهان نیست، انگاه می تواند مومن سبکبالی بشود که می داند «هزار راه برای رسیدن به خدا هست و از همه مهمتر همه ی این راهها از مسیر زمینی شدن و دنیوی شدن می گذرند». اینگونه هزار تاویل و ستایش از مذهب و خدا بوجود می آید و به همراه آن مومن از بنده به فرزند خدا و زندگی تبدیل می شود و گفتگوی عاشقانه و رندانه میان انسان و خدایش، چون گفتگوی موسی و شبان، آغاز می شود.
از این رو نسل ما باید این دو قدرت خویش را دوباره بدست بیاورد و دوباره جسمی خندان و سرشار از تردید و تناقض بشود. یعنی از جسم و قدرت هایش نترسد و از طرف دیگر جهان را دوباره به لرزیدن و شکست انسدادها و ایجاد راه و مسیر جدید وادارد. او باید جسمی بشود که می خواهد حال بنا به ضرورت و شرایطش جسم ها و پرفورمانسهای مختلف بشود یا داشته باشد یا بیافریند. ازینرو او باید به «ارزشیابی همه ارزشها»، به نوزایی جسم و هیچی، به ستایش جسم و هیچی و خویش و دیگری، به ستایش زندگی بپردازد و همه ی اندیشه های پوسیده و لرزان و خراباتی و یا تقدس گرا را دور بیاندازد. همانطور که این ستایش نو و قدرت نو بایستی خندان و چندنحوی باشد تا بتواند مرتب امکان تاویلهای نو از قدرتها و احساسات مختلف تو، از عشق تا قدرت، از شک تا ایمان و مذهب، از خستگی تا اروتیسم و امید را بوجود بیاورد.یعنی بشخصه چندنحوی و شرور و مهربان و نظرباز باشد و «مهره ی مار» داشته باشد.
زندگی در واقع بازگشت جاودانه ایی است که مرتب می خواهد تفاوت و تاویلی نو بیافریند و از تکرار مطلق گرایانه و سترون بدش می آید. زیرا هر چه نوشته می شود، می خواهد که از نو و بهتر نوشته و خلق بشود. ازین رو نیز هر تاویل و قدرت جدیدش در عین منظر و قدرتی نو همیشه یکجایش می لنگد تا بازی و جستجو و کامجویی نو هیچگاه از کار نیافتد و ما باز هم بگوییم «بازهم، یکبار دیگر و از نو و به شیوه ی والاتری». زیرا گفتار نیک، کلام نیک، رفتار نیک، همان کلام و گفتار و رفتار تمنامند، کامجویانه و رقصان و چندنحوی جسم خندان، عارفان و عاشقان زمینی و رند من است. زیرا موضوع هر روشنگری اصیل تولید «ذائقه و بدن نو، نظر نو» است.
روشنگری اصیل، اغواگر است و می داند مشکل هیچگاه جهل نیست، مشکل ترس از تن دادن به تمناهای خویش و بهای آن است. زیرا هر تحولی بهایی دارد. زیرا نمی توان به این قدرت نو و به عصای پادشاهی نمادین در سرزمین و تاویل خویش دست یافت و دوباره مستحکم بر زمین به عنوان فرد یا ملت ایستاد، بدون آنکه اول بپذیری که هیچ واقعیت و حقیقت مطلقی نیست و دوم اینکه زندگی و واقعیت بشری نمادین و قابل تحول است.
بهای عدم توجه به تمنا و مرز نمادین خویش، ثمره ی نپرداختن بهای تحول و تغییر همین است که به عنوان فرد و یا ملت به دور باطل و فرسایشی دچار بشوی و قانون زندگی از طریق تکرار فاجعه بار بحرانت بر تن و جانت حک و مهر بشود تا انگاه که سرانجام تن به تحول و بهایش می دهی و دگردیسی می یابی، نوزایی و رنسانس می افرینی.
متن کامل این مقاله در صفحه فیسبوک داریوش برادری
کتاب « اسرار مگو، در ستایش زندگی» اثر داریوش برادری
وب سایت روانشناس/روان درمانگر داریوش برادری