دو خاطره برلینی

index_01

آن سال‌های اول یک روز توی برلین داشتیم با دوستی می‌رفتیم جایی که رسیدیم به چراغ قرمز. من مثل بقیه ایستادم. گفت: «چرا وایسادی؟» گفتم: «خب چراغ قرمزه.» صداش را آورد پایین و گفت: «آبرومونو نبر پیش این آلمانی‌ها! راه بیافت بریم.» دید دارم هاج‌وواج نگاهش می‌کنم، بلندتر گفت: «اگه وایسیم، اونوخ اینا می‌گن «این موسیاها وحشی بودن. اومدن این‌جا، ماها ادب‌شون کردیم. ببین، حالا یادگرفتن چراغو رعایت کنن.» ولی وظیفه‌ی من و تو به عنوان خارجی چیه؟ وظیفه‌ی ماها اینه که به اینا نشون بدیم که نخیرم، ماها اصالت‌مون رو حفظ می‌کنیم و اهل خیانت به اصول نیستیم.»

یکی از دوستان برلینی تعریف می‌کرد، پسرش روز اول مدرسه مثل همه‌ی بچه‌ها بلند می‌شود و خودش را این‌طور معرفی کند: «اسم من سام، پدرم ایرانی و مادرم آلمانی‌ست اما خودم نُرمالم.»

 

 

More from مرد روز
تنها بودن، راه حل نیست
آدمها روز به روز تنهاتر میشوند ولی به شیوه های مختلف می خواهند آن...
Read More